آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 26 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

یه روز پر از درد و جیز

    امروز صبح با بابا رفتیم خانه بهداشت تا واکسن شش ماهیگیت رو بزنی. شلوغ بود. البته قسمت واکسیناسیون. تا نوبتت بشه رفتم تا خانوم دکتر مرکز آزمایش خون برات بنویسه. آخه شنبه که رفته بودیم گفتن که واسه کم خونی باید بری آزمایش. واکسنت رو که زدی کلی گریه کردی. نازگلم فدای اشکات بشم من. از مسول واکسیناسون پرسیدم که اگه امروز بره ازمایش خون مشکلی نیست گفت نه. بعد قرار شد اول ببریمت آزمایش خون و بعدش غربالگری شنوایی. ‌ رفتیم آزمایشگاه سید الشهدا. اونجا همه عاشقت شده بودن و می گفتن چه دختر نازی. چند تا پسر کوچولو هم اونجا بودن که شده بودن هم بازی شما.  اما امان از وقتی که ش...
14 ارديبهشت 1395

شیرینم شش ماهه شدی.

  سلام گل نازم مامان فدای گل دخترش بشه. نیم سالگیت مبارک. تو این ماه اتفاقات و مناسبت های زیادی داشتیم. اولینش روز مادر بود. که امسال اولین سالی بود که من مامان یه دختر ناز بودم. از همون روز غذا دادن به دخترکم رو هم شروع کردم. بعدش سفر مشهدمون بود که مفصل نوشتم. دیگه اینکه از موقعی که غذا  دادن به شما رو شروع کردم و بعد از اینکه از مشهد برگشتیم فهمیدم که گل نازم دیگه حساسیت غذاییش خوب شده. اخه مصرف پوشکت یه باره نصف شد. و من هزار بار خدا رو شکر کردم. بعدش ۲ اردیبهشت روز پدر و ۷ اردیبهشت تولد سی سالگی من . چهارشنبه ۸ اردیبهشت هم واسه داداش توی مهد تولد گرفتیم‌. دختر نازم متاسفنه واسه...
10 ارديبهشت 1395

سفر نامه مشهد

  امروز اومدم که سفر مشهدمون رو ثبت کنم. جمعه ۱۳ فروردین ۹۵ ساعت ۲ از خونه راه افتادیم. تا ایستگاه راه اهن فاصله زیادی نداشتیم. انگار فقط ما اون روز از شهرضا مسافر بودیم. مسئول اونجا گفت قطار ساعت ۴ و ۱۰ دقیقه میاد و ما فکر می کردیم ساعت ۳ حرکته. دایی ها هم اومدن اونجا پیشمون، اقا ارشیا هم حسابی آتیش سوزوند. بلاخره قطار اومد و حرکت کردیم. اولین باری بود که سوار قطار می شدیم. ارشیا از زن عمو شنیده بود قطار مثل خونه خود ادم می مونه. واسه همین توی همون دقایق اول لباس عوض کرد تخت رو باز کرد و رفت بالا دراز بکشه. شاید تا مشهد هزار بار رفت بالا و اومد پایین. تو کوپه کناری ما یه خانواده مشهدی بو...
25 فروردين 1395

اولین مریضی در سال ۹۵ ( مسمومیت )

  سلام گل پسرم. جمعه عمو داریوش و کسری و عمو جهان گیر اینا و انا اومدن اینجا. بعدش عمو یحیی اینا هم اومدن، بعد از رفتن اونها شما و بابا رفتین خونه باباجون دنبال چادر ماشین. زن عمو واسه آجی زهرا اسنک درست کرده بود دوتا هم واسه شما اورد. وقتی اومدی خوردیشون. من هم با اینکه دکتر گفته واسه خاطر آجی پانی نباید سوسیس و کالباس بخوری چند تا لقمه خوردم. شنبه صبح رفتی مهد و بابا هم رفت نرمه. بعدش دایی مهدی اومد خونمون. زن عمو زنگ زد زهرا داره بالا میاره ارشیاخوبه؟ دلم شور افتاد زنگ زدم مهدتون. خالتون گفت ارشیا حالش خوب نیست داره بالا میاره. دایی مهدی اومد سراغت و اوردت خونه. بعد از ناهار کلی بالا اوردی. چند بار! دایی محمود ا...
23 فروردين 1395