آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 26 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

آخرین روز مهد در سال 93

امروز آخرین روز مهدت بود. وقتی اومدی یه تنگ ماهی خوشکل  هم دست بود. راستی امروز هم جشن نوروز داشتید و با لباس مهمونی رفتید مهد.       این لباس ها هم خرید عید امسال شما بوده. عکسی که  چند روز پیش توی مهد ازتون گرفته بودن هم همراهتون بود.   ...
24 اسفند 1393

ستاره

گل پسرم امروز که از مهد اومده بود خونه رو پیشونیش ستاره بود.  به ختطر اینکه تو کلاس زبان از همه بهتر بود و سریع تر از همه معادل انگلیسی سیب رو گفته بود.   ...
17 اسفند 1393

صندوق صبقات

ماه پیش از مهد یه صندوق صدقات ( به قول خودت صبقات)   اوردی که گفتی خانوممون گفته باید توش پول بریزیم واسه بجه هایی که مامان و بابا ندارن و از اون روز کارت شده بود جمع کردن پول آهنی (به قول خودت).  امروز دیگه دیدم به اندازه کافی پر شده واسه همین هم گذاشتمش توی کیف مهدت تا ببریش.     ...
9 اسفند 1393

لباس عیدی

دیروز از مهد که اومدی توی دفترچه یادداشت مهدت نوشته شده بود که فردا باید با لباس عیدی برید جهت عکس آتلیه. ولی ما هنوز واست خرید نکرده بودیم. عصر که بابا اومد داستان رو واسش گفتم و بعدش قرار شد هم بریم خرید و هم آنا و عمه رو ببریم تا جواب آزمایششون رو نشون دکتر بدن. خلاصه راه افتادیم. بابا توی خیابون اینقدر بد اخلاق بازی در اورد که از خرید منصرف شدیم و قرار شد برگردیم و یه روز دیگه بریم خیابون. ولی شما اینقدر نق زدی که چرا واسم خرید نکردید مجبور شدیم یه لباس ده تومنی واست بگیریم. الهی قوربونت بشم که به همون هم قانع شدی. بعدش با عمه اینا رفتیم خونشون و واسه شام هم همون جا بودیم و آخر شب هم اومدیم خونه.   ...
6 اسفند 1393

دمپایی جدید برای مهد

  مهر ماه یه جفت دمپایی قرمز مورچه ای خوشکل مامانی واسه مهدت گرفت. که البته قرمز بودنش اجباری بود. ولی همیشه نق می زدی که بچه ها پا می زارن رو شاخک هاش همین شد که بابا یه جفت سادشو واست گرفت. راستی امروز هم بابا آنا رو برده بودید دکتر.   ...
4 اسفند 1393