آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 26 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

کف پا

امروز صبح رفتی مهد ولی بعد از از اینکه بابا از سر کار اومد، اومدیم دنبالت. آخه واسه امروز نوبت گرفته بودم تا ببریمت معاینه کف پا. خانومی که معاینه کرد گفت که صافی شدید داری و باید از کفی کفش مخصوص استفاده کنی و بهتر از کفش طبی استفاده کنی. یه ادرس دکتر رو هم بهمون داد تا باهاش مشورت کنیم.  در ضمن گفت ورزش هایی مثل ژیمناستیک و اسکیت اصلاً برات مناسب نیست. یه سری نرمش هم بهم یاد داد تا باهات کار کنم شاید صافی کف پات اصلاح بشه. بابا که خیلی ناراحت شد. راستی امشب فهمیدم که کف پای آجی زهرا هم صافه.
2 اسفند 1393

ماشین

امروز ما هم بلاخره ماشین دار شدیم. بعد از 6 سال و 6 ماه و 11 روز زندگی مشترک.    صبح هر چی به بابا گفتم اول بریم امام زاده بابا قبول نکرد. ولی عصر رفتیم فروشگاه و بعدش یه سر رفتیم خونه باباجون و زود اومدیم خونه و سر شب هم آنا و عمه زهره و عمو میلاد اومدن خونمون. ...
1 اسفند 1393

جایزه

امروز از مهد که اومدی کلی ذوق داشتی و می گفتی که جایزم از اداره اومده. ولی انگار آتاری دستی( به قول خدودت تبلتم) که دایی محمد واست گرفته بود از جایزت برات بیشتر جاذبه داشت. چون از راه نرسیده و جایزت رو باز نکرده رفتی سراغش.       ...
20 بهمن 1393

جشن 22 بهمن

امروز بعد از اینکه رفتی مهد حدود ساعت 9 من هم اومدم مهدتون تا جایزت رو برات بیارم. بعدش رفتم کافی نت و حدود ساعت 10.5 باباجون زنگ زد که ما توی خیابون هستیم و حاضر باش تا بریم ارشیا رو هم برداریم و بریم خونه. من گفتم برونم و قرار شد من هم بیام مهد تا بیان دنبال جفتمون. وقتی اومدم دیدم واستون جشن گرفته بودن و صورت هاتون رو نقاشی کرده بودن. این دفعه دیگه تا من رو دیدی دیگه بغض نکردی و سپهر رو هم اوردی و بهم معرفی کردی و بعدش هم با هم رفتیم خونه باباجون. امروز اجازه ندادی صورتت رو بشورم.   ...
19 بهمن 1393

آقا ارشیا زخمی شده

    امروز ظهر که از مهد اومدی دیدم گوشه چشمت زخمی شده. می گفتی رفتم رو میز خاله پریدم پایین زخمی شده. کلی گریه کردی. عصر هم با بابا رفتیم بیرون تا واسه گل پسرم دکمه بخریم و بعدش هم واسه اولین بار رفتیم خونه دایی.  ...
23 دی 1393