آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

شب یلدا و ۲۸ صفر ۹۳

شنبه که از مهد اومدی کلی ذوق داشتی چون خانومتون یه برچسب زده بود روی دستت. شما هم طبق معمول اون رو به کلکسیون برچسب ها اضافه کردی.   یک شنبه صیح هم بعد از صبحانه زنگ زدیم به دایی محمود تا بیاد دنبالمون. آخه مامانی مطابق هر سال روز 28 صفر شله زرد نذر داشت. طبق معمول هم بابا همراه ما نیومد. بعد از شله زرد هم خونه باباجون موندیم. شما هم خوابیدی. آخه قرار بود شب یلدا هم خونه باباجون باشیم. شب یلدا تولد دایی مسعود و محمد هستش. البته تولد دایی 29 اذر هست ولی هر سال به یه روز تاخیر برگذار می شه. دایی محمد دانشگاه بود. پارسال هم دانشگاه بود. دم غروب بابا آرش هم اومد اونجا. دایی سعید اینا هم بودن.  شما لج بازی می کردی و می گفتی تو...
4 دی 1393

کارهای هنری من

از مهر امسال میرم فنی حرفه ای کلاس ویترای. امروز تصمیم گرفتم عکس بعضی از کارهامو بزارم اینجا. کارهایی که رو شیشه انجام دادم:          قابلمه پیرکسمو هم به این روز انداختم:   کارهایی که رو سفال انجام دادم:       و کار هایی که رو سرامیک انجام دادم و خودم هم عاشقشون شدم:         ...
4 دی 1393

شهربازی

قبل از هر چیز یه عذر خواهی به شما بدهکارم آخه یک شنبه اومدم مهدتون خانومتون گفت اون برچسب صرفاً جهت این بوده که هر کدوم از بچه ها جامدادیشون رو بشناسن آخه همه جامدادی ها شبیه هم بوده و ربطی به گم شدن پاک کن شما نداشته. دو شنبه هم بعد از رفتن بابا سر کار باهم رفتیم خونه باباجون و عصر رفتیم خونه دایی سعید. سه شنبه صبح هم نرفتی مهد اخه یه کم اسهال داشتی. بعد از رفتن بابا سر کار با هم تا ساعت 5 خوابیدیم و بعدش هم باباجون اومد دنبالمون و رفتیم خونشون. چهار شنبه و پنج شنبه هم بدون هیچ  اتفاق خاصی طی شد. ولی پنج شنبه تولد آجی زهرا بود. زن عمو هم یه کیک کوچولو گرفته بود تا یه جشن سه نفری بگیرن که گل پسر من هم مهمون ویژشون بود. &nbs...
21 آذر 1393

رنگ انگشتی

دیروز صبح بابا از سر کار که اومد بعد از صبحانه رفت خیابون. وقتی اومد واسه گل پسرم رنگ انگشتی خریده بود. شما که خیلی خوش حال شده بود ولی من    این روزها خیلی شیطون شدی و خیلی نق می زنی. من هم از لحاظ روحی وضعیت مناسبی ندارم و خلاصه زیاد شاخ تو شاخ می شیم. وقتی تلوزیون می بینی نق می زنی وقتی نقاشی می کنی نق می زنی وقتی لب تاب بازی می کنی نق می زنی و من   سه شنبه از مهد که اومدی خونه با یه ذوقی گفتی مامان برچسب گرفتم. خانوممون یه برچسب زده رو جامدادیم. من تا برچسب رو دیدم فهمیدم داستان از چه قراره و فهمیدم که گل پسری می خواد سر مامان رو کلاه بزاره   توی جامدای رو هم که دیدم بله شما پاکن تون رو گم...
14 آذر 1393

عاشورا و تاسوعای 93

صبح تاسوعا من و گل پسرم رفتیم خونه باباجون و بابا آرش هم رفن خونه بابابزرگ. باباجون اینا جلوی دسته گوسفند قوربونی می کردن و بابابزرگ اینا هم آش نذری داشتن. ساعت ده و نیم یازده بود که بابا آرش اومد دنبالمون و با اصرار مامانی بابا آرش موند تا کباب جگر بخوره. یه نیم ساعت بعدش رفتیم خونه بابازرگ. آش رو پخته بودن و به درو همسایه هم داده بودن. عمه زینب و عمو داریوش و عمو جهان گیر هم به اتفاق خوانواده بودن. اون روز همون جا بودیم و بعد از شام اومدیم خونه. روز عاشورا هم بابا روز کار بود و رفتیم خونه باباجون.                ...
14 آبان 1393