آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 29 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

اندر حکایت مریضی

پری شب خیلی حالت بد بود واسه همین دیروز صبح با دایی سعید رفتیم دکتر از اونجا هم رفتیم خونه باباجون. داروهاتو بهت دادم ولی انگار بدتر شدی کلی بالا اوردی. عصر دوباره با دایی بردمت دکتر گفت که یه ویروسه باید دورش طی شه واست ازمایش نوشت ولی به علت همکاری نکردنت اومدیم خونه. آجی زهرا هم دیروز خیلی حالش بد بود. امروز صبح چون دفترچه بیمت دیگه برگ نداشت اول رفتیم تامین اجتماعی بعدش هم آزمایشگاه. ولی باز هم همکاری نکردی. مطب دکتر روبروی آزمایشگاه بود رفتیم اونجا به آقای دکتر ماجرا رو گفتم و چون از دیشب دیگه .... آقای دکتر گفت اشکالی نداره نمی خواد آزمایش بدی. باباجون هم تو خیابون بود. باهاشون اومدیم خونه. بردمت حمام ناهار خوردی و الان هم تو یه ...
7 مهر 1392

همه چیز در هم

سه شنبه صبح با رفت نرمه. ما هم  رفتیم خونه باباجون. همکار باباجون واسه ناهار اومد خونشون بعدازظهر هم رفت. ما هم زود اومدیم خونه. آخه قرار بود بابابزرگ با بابا بیاد خونمون. بابا دیر اومد بابابزرگ هم باهاش نیومد. عصر جوشکار اومد حفاظ خونه عمو آیتو جوش بده. شب بند در خودمونو هم درست کرد.عمو آیت هم رفت سر کار. چهارشنبه صبح دوباره بابا رفت نرمه. ما هم طبق معمول زنگ زدیم تا دایی بیاد دنبالمون ولی دایی رفته بود بروجن. گل پسرم صبح زود از خواب بلند شده بود حالت خوب نبود. کلی استفراغ کردی. بعدش هم اسهال. 10.5-11 دایی اومد دنبالمون رفتیم خونشون. مامانی یه بادکنک مارپیچ بزرگ واست خریده بود کلی ذوقشو کردی. ساعت 3 اومدیم خونه. بابا ...
5 مهر 1392

یه روز پر از آجی زهرا

امروز صبح بابا حالش خوب نبود کلا خواب بود تا موقعی که رفت سر کار. صبحی وقتی عمو آیت داشت ماشینو از تو پارکینک در می اورد بلند گفتی مامان عمو آیت رفتش بیا بریم خونه آجی زهرا . فکر کنم عمو آیت هم فهمید. یه نیم ساعتی رفتیم بالا. بعد از ظهر عمو تو حیاط داشت حفاظ بالکن شونو رنگ می کرد زن عمو و آجی زهرا هم اومدن پایین . گل پسرم هم رفت کمک عمو چه کمکی؟ بعدش هم زن عمو آجی زهرا رو گذاشت پیشمون رفت بالا تا به کاراش برسه. آجی زهرا هم یه نیم ساعتی مهمونمون بود. عمو یحیی هم اومد. یه کم تو حیاط موند و رفت. بعد از شام دوباره رفتیم بالا. عمو یه عالمه باهات بازی کرد البته آجی زهرا. آجی زهرا کلی کیف کرد تا حالا این جوری روت مسلط نشده بود. آخه گ...
1 مهر 1392

نی نی گل مهمون باباجون

دیشب عمه زهره اومد خونمون. عمو اینا بیرون بودن. وقتی اومدن زن عمو اومد عکس های آتلیه آجی زهرا رو نشونمون داد. خیلی ناز شده بودن. امروز صبح عمه زهره بعد از صبحانه رفت بابا هم رفت نونوایی. بابا آرش که رفت سر کار بلافاصله خوابت برد. وقتی بیدار شدی بردمت حمام بعدش هم دایی اومد دنبالمون رفتیم خونه باباجون. نی نی گل رو هم با خودمون بردیم. تا دایی بیاد با گل پسرم یه کم تو حیاط نشستیم. بعدش رفتی تو کوچه یه کم خاک بازی کردی. کلی دعوات کردم آخه بچه تو نباید یه ساعت تمیز بمونی خونه باباجون هم کلی با دایی ها به قول خودت بدو بدو بازی کردی.     ...
31 شهريور 1392

بابا چشمامو ببین

امروز صبح وقتی بابا از سر کار اومد خواب بودی. بابا با قلقلک بیدارت کرد. یه کم با هم بازی کردین بعدش بهش گقتی بابا ببین چند روزه که بستنی نخوردم چشام چه جوری شده . بابا از این حرفت جا خورد کلی هم ذوق کرد. بعدش گفتی من دو روزه که خونه باباجون نرفتم. این بار دیگه راست می گفتی واقعاً دو روز بود که خونه باباجون نرفته بودی. یه کم بعد بابا رفت خیابون مامانی هم زنگ زد که دایی داره میاد دنبال ارشیا. هنوز دایی نیومده بود که بابابزرگ اومد خونمون. بعدش هم دایی و باباجون اومدن یه کم پیش بابابزرگ نشستن و بعد هم باهاشون رفتی. بابابزرگ از حیاط خونشون یه انار واست اورده بود. موقع رفتن گفتی مامان انارمو نخوری تا بیام. باباجون هم از این حرف کلی برات ذو...
27 شهريور 1392

بهانه گیری

  امروز می گفتی من دو روز که خونه باباجون نرفتم و بهانه گیری می کردی واسه همین هم زنگ زدم خونه باباجون دایی گفت که باباجون نیست رفتن بیرون واسه کاری. تو هم تا بعد از ظهر منتظر بودی ولی کسی دنبالت نیومد بابا دیشب شب کار بود می خواست بخوابه ولی نه خودت خوابیدی نه گذاشتی بابا بخوابه. عصر هم بابابزرگ یه سر اومد خونمون. ...
26 شهريور 1392

کچل خوان

از تابستون 90 دیگه کچلت نکرده بودیم. آخه بدون مو خیلی زشت می شدی. امسال بابا چند بار می خواست کچلت کنه نزاشتم. ولی این چند روز از بس که گفت راضی شدم اون هم به شرطی که موهاتو با شماره بالا ماشین کنه. باباجون اینا شونه شماره 26 داشتن واسه همین دیشب با خودم اوردمش. امروز ظهر هم بابا به حساب موهات رسید. ولی کلی مو داشتی خبر نداشتیم. چون موهات خیلی نازکن به چشم نمیان. کلی کلت کوچیک شد. بعدش بردمت حمام. حالا هم با بابا دوتایی خواب خوابین.           ...
25 شهريور 1392

آش پشت پا

جمعه خاله رفت رفسنجان ( قبولی کارشناسی ارشد) واسه همین امروز ظهر مامانی زنگ زد که می خواد آش پشت پا براش بپزه به ما هم گفت که بریم اونجا. بابا عصر کار بود وقتی رفت من هم بردمت حمام یه نیم ساعت بعد هم دایی اومد دنبالمون. وقتی رسیدیم اونجا مامانی و بابایی داشتن سبزی خورد می کردن ( با سfزی خورد کن) من هم رفتم سراغ پیاز ها. اولش اومدی کنارم نشستی ولی بعدش چون چشات سوخت پا شدی و رفتی سراغ بازی. گل پسر من کلی کمک کرد و رشته ها رو خورد کرد ( چه خورد کردنی). امروز چون مامانی تو حیاط عدس شسته بود کبوتر های همسایه هم می یومدن تو حیاط. کلی ذوق کبوتر ها رو کردی. باباجون واسشون عدس ریخت تا دوباره بیان. دنبالشون می کردی اونها هم پر می زدن و می رفتن بعدش ...
24 شهريور 1392