آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 13 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 11 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 3 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

سفره هفت سین نوروز ۹۳

دیروز وقتی از خواب بیدار شدی با هم رفتیم خیابون. واسه بابا کادو تولد خریدیم و واسه گل پسرم هم یه دوچرخه ی اسباب بازی عیدی خریدم. چند روز پیش ماهی قرمزت مرد بهت گفتم رفتن تو دریا با دوستاش برگردن چند روزه که منتظری ولی خودت هم خوب می دونی که تا شیطونی می کنی نمی یان. دیروز می خواستم دوباره واست بگیرم ولی دیدم اوردنش برام سخته. امروز هم بابا دیگه نرفت بیرون بخره. سفره هفت سینمونو هم چیدیم. از 4 تا تخم مرغی که قرار بود داشته باشیم به لطف آقا ارشیا یکیش جون سالم به در برد. که البته من روش گل می کشیدم و گل پسرم هم واسم رنگ می کرد. سبزه مونو هم مامانی صبحی واسمون اورد. راستی دیشب هم رفتیم خونه بابا بزرگ اینا. حالا هم خوابی شاید واسه سال تحویل بری...
29 اسفند 1392

چهار شنبه سوری ۹۲

        گل پسرم دیشب یعنی چهارشنبه سوری بود. بابا واسمون آتیش روشن نکرد بابا خیلی بی ذوقه دیروز عصر بابابزرگ اینا هم اومدن اینجا. واقعاً فهمیدم بی ذوقی بابا بی کی رفته هیچ کدومشون یادشون نبود که  تولد گل پسرمه. یکمی دلم شکست ولی خدا رو شکر که پسر من هنوز خیلی کوچولوهه هنوز این چیزا رو درک نمی کنه. امروز هم یه برنامه هایی داشتم ولی این قدر اعصابم خورد بود که کلاً یادم رفت. مامانی بابت کودکی هدر رفتت  ازت معذرت می خوام. امروز هم کلی ناراحتت کردم به خاطر یه هزار و پونصد بی ارزش. امشب تولد باباست نمی دونم باید چی کار کنم من هم با بی خیالی جواب بابا رو بدم یا ... مامانی هر لحظه که به عید...
28 اسفند 1392

تولدت مبارک گل پسرم

عزیزم امشب تولدت بود. باباجون واست تولد گرفته بود. دستش درد نکنه. خاله معصومه هم اومده بود.جای دایی سعید خالی.   عزیزم این چند روز مشغول خونه تکونی و خرید بودم وقت نکردم که واست مرتب پست بزارم. پنج شنبه عروسی نوه ی عموی بابا بود رفتیم عروسی. ...
26 اسفند 1392

یه خاطره با مزه

چند مدت پیش همش میگفتی کالباس می خوام بابا هم برات خرید. چند روز بعدش خونه آجی زهرا اینا بودیم که زن عمو می خواست سوسیس درست منه. وقتی اومدیم پایین گفتی مامان به بابا بگو واسم سوسیس بخره گفتم سوسیس چیه دیگه؟ گفتی مامان سوسیس همون کلباسه ولی لاغرتر ...
11 اسفند 1392

باز هم یه آخر هفته تکراری

پری شب با عمو آیت اینا رفتیم خونه بابا بزرگ. امیر علی اینا هم اونجا بودن. دیشب هم چون عمو داریوش اینا اومده بودن با عمو آیت اینا رفتیم اونجا. امروز صبح هم دلم می خواست برم امام زاده ولی زن عمو مهوش زنگ زد گفت که عمو داریوش اینا رو دعوت کردن ما هم بریم بالا . باز هم آخر سال شده و دلم گرفته خدایا چرا نباید یه سال رو با خوشی تموم کنیم و سال بعد رو با خوبی شروع کنیم. همیشه باید سال رو با دعوا تموم کنیم و سال جدید رو با دلخوری شروع کنیم. ول کن بی خیال  راستی دیروز بسته ی صد آفرین رو که واست سفارش دادم اومد. در اصل من این بسته رو واسه آموزش زبان انگلیسی واست سفارش دادم ولی اصلاً انگلیسی شو دوست نداری و فارسیش هم که دیگه به دردت ن...
9 اسفند 1392

آقا ارشیا پلیس شده

صبحی گل پسر و بابا رفتن خیابون وقتی برگشتن بابا براش لباس پلیس خریده بود. امشب بابا شب کار بود باباجون اینا و خاله هم اومدن خونهمون و چون شب تنها بودیم اومدیم خونه باباجون. ...
6 اسفند 1392

خرید برای گل پسرم

سه شنبه ظهر بابا ما رو برد خونه باباجون. عصرش هم بابابزرگ اینا و عمه ها هم اومدن دیدن باباجون. بعدش اومدیم خونه خودمون. گل پسرم خوابید و بابا رفت نونوایی.  چهارشنبه صبح گل پسر و بابا رفتن خیابون من هم رفتم دانشگاه. وقتی اومدم خونه هنوز گل پسر نیومده بود یه ربع بعد بابا بدون گل پسر اومد. بابا گفت که ارشیا رفت خونه باباجون. سر شب بابا اومد دنبالت تا بریم خونه بابابزرگ. بابا دیر اومد زنگ زدم خونه باباجون خاله گفت آرش باباجون رو برده دکتر. ساعت 7.5 بود که اومدین خونه بعدش هم با آجی زهرا اینا رفتیم خونه بابا بزرگ. آجی زهرا اینا موندن همون جا و ما اومدیم خونه.  پنج شنبه صبح بابا آرش می خواست بره بانک. آخه باباجون ازش خواسته بود ...
3 اسفند 1392
1