آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

پارک

امروز بعد از ظهر بابا رفت نرمه من و گل پسرمو زن عمو و آجی زهرا هم رفتیم پارک. اولش هوا گرم بود. زن عمو نشست تو چمن ها من و تو هم رفتیم سرسره بازی. اونجا عمه زینب و اجی سیما و زن عمو فیهمه و مامان و اجی زن عمو رو هم دیدیم. خیلی خوب بود. تو هم با آجی سیما رفتی یکمی تابیدی. ولی آخر کاری تو رفتی کنار حوض تو پارک اصلاً نفهیمدم چه طور افتادی توش کلی هم خودت ترسیدی هم من. مثل یه موش آبکشیده شده بودی خیس خیس لباساتو در اوردم چادر عمه زینب و هم گرفتم دورت تا خشک بشی.   ...
30 خرداد 1392

باز هم خونه بابا جون

          امروز صبح دوباره خودت تنهایی رفتی خونه باباجون. عصر هم که دایی اوردت کلی گریه کردی. می خواستی دوباره برگردی. خوب حتماً با دایی ها کلی بهت خوش می گذره دیگه که حاضر نیستی خونه خودمون بمونی. ...
29 خرداد 1392

خونه بابا جون

پری روز خودت تنهایی ( به قول خودت) رفتی خونه باباجون. دیروز خونه بودم. امروز صبح می خواستم با بابا جون جایی برم واسه همین گفتم تا بابا ارش تو رو نگه داره  ولی تو تا دایی سعیدو دم در دیدی گریه زاری راه انداختی که من هم میام. با خودم بردمت. برگشتنی دایی واست آب هویج گرفت. وقتی رسیدم در خونه تو دوباره گریه کردی خواستی بری خونه بابا جون بلا خره رفتی. بابا ارش عصر کار بود ساعت 12.5 رفت بعد دایی سعید اومد دنبال من، من هم اومدم اونجا. بعد از ظهر آجی زهرا هم اومد. وقتی رفتن با باباجون اینا رفتی بیرون کلی بهت خوش گذشت. شب هم با زور و گریه زاری اومدی.   ...
28 خرداد 1392

یه روز خیلی بد

دیروز واست خیلی گریه کردم خیلی خیلی خدا کنه ارزش اشک هایی که واست ریختمو داشته باشی مامانی تو رو خدا هیچ وقت نا امیدم نکن. من الان از زندگی کاملا نا امیدم تنها امیدم تویی تو هم که الان .... دیروز انتخابات شورای اسلامی شهر و روستا و ریاست جمهوری بود. ما هم رفته بودیم نرمه. عمو داریوش اینا هم بودن. ...
25 خرداد 1392

ماشین عمو

دیشب دایی که رفت از خواب بیدار شدی و کلی گریه گردی. تا وقتی بابا ارش هم از سر کار اومد بیدار موندی بعدش هم به زور خوابیدی. امروز عمو یحیی ماشین عمو ایت اورد کلی ذوق کردی و خدا به داد ما برسه.  
24 خرداد 1392

شب نشینی

امروز خونه بودم  باباجون اینا رفته بودن اصفهان دکتر. ظهر زن عمو فهیمه اومد اینجا تا ساعت ٤ خونمون بود بعدش هم رفت. باباجون اینا از اصفهان که اومدن تو رو با خودشون بردن. ساعت ٩ هم تو با دایی مهدی اومدی خونه. الان هم نیم ساعتی هست که خوابیدی دایی مهدی هم کلافه منتظر باباجونه. وقتی می خوابیدی کلی به دایی سفارش کرد که نره اخه دیشب مامانی با خاله اینجا بودن وقتی رفتن یه کمی نق زدی.   ...
23 خرداد 1392

مهمون کوچولوی ما

امروز صبح زن عمو رفت دکتر عمو هم کار داشت واسه همین آجی زهرا رو گذاشتن پیش ما با اینکه واکسن 6 ماهگی زده بود ولی آروم بود. اخرش یه کم نق زد که مامانش زود از راه رسید. بعد از ظهر بابا علی کرم اومد خونمون بعد از اینکه بابا بزرگ رفت باباجون زنگ زد تا تو رو با خودشون ببرن فروشگاه . قبل از اینکه اونا برسن تو خوابت برد و من بیدارت کرم. وقتی از فروشگاه برگشتی کلی گریه کردی اونها هم دوباره تو رو با خودشون بردن ساعت حدود 9 بود که اومدی خونه واسه من هم سبزی چیده بودی. وقتی گفتی که واسه من چیدیشون کلی ذوق کردم. بوس   ...
22 خرداد 1392

خشت اول

گل پسرم الان یه ربع به یکه بابایی عصر کاره و الانه دیگه سر میرسه تو هم خوابه خوابی  چند روزه که آنتن تلوزیون خراب شده بود امروز برق کار اومد درستش کرد من هم حسابی تو رو ترسوندم. ببینیم فردا صبح دست به تلوزیون میزنی یا نه. ...
20 خرداد 1392
1