آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 24 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

نی نی گل مهمون باباجون

دیشب عمه زهره اومد خونمون. عمو اینا بیرون بودن. وقتی اومدن زن عمو اومد عکس های آتلیه آجی زهرا رو نشونمون داد. خیلی ناز شده بودن. امروز صبح عمه زهره بعد از صبحانه رفت بابا هم رفت نونوایی. بابا آرش که رفت سر کار بلافاصله خوابت برد. وقتی بیدار شدی بردمت حمام بعدش هم دایی اومد دنبالمون رفتیم خونه باباجون. نی نی گل رو هم با خودمون بردیم. تا دایی بیاد با گل پسرم یه کم تو حیاط نشستیم. بعدش رفتی تو کوچه یه کم خاک بازی کردی. کلی دعوات کردم آخه بچه تو نباید یه ساعت تمیز بمونی خونه باباجون هم کلی با دایی ها به قول خودت بدو بدو بازی کردی.     ...
31 شهريور 1392

بابا چشمامو ببین

امروز صبح وقتی بابا از سر کار اومد خواب بودی. بابا با قلقلک بیدارت کرد. یه کم با هم بازی کردین بعدش بهش گقتی بابا ببین چند روزه که بستنی نخوردم چشام چه جوری شده . بابا از این حرفت جا خورد کلی هم ذوق کرد. بعدش گفتی من دو روزه که خونه باباجون نرفتم. این بار دیگه راست می گفتی واقعاً دو روز بود که خونه باباجون نرفته بودی. یه کم بعد بابا رفت خیابون مامانی هم زنگ زد که دایی داره میاد دنبال ارشیا. هنوز دایی نیومده بود که بابابزرگ اومد خونمون. بعدش هم دایی و باباجون اومدن یه کم پیش بابابزرگ نشستن و بعد هم باهاشون رفتی. بابابزرگ از حیاط خونشون یه انار واست اورده بود. موقع رفتن گفتی مامان انارمو نخوری تا بیام. باباجون هم از این حرف کلی برات ذو...
27 شهريور 1392

بهانه گیری

  امروز می گفتی من دو روز که خونه باباجون نرفتم و بهانه گیری می کردی واسه همین هم زنگ زدم خونه باباجون دایی گفت که باباجون نیست رفتن بیرون واسه کاری. تو هم تا بعد از ظهر منتظر بودی ولی کسی دنبالت نیومد بابا دیشب شب کار بود می خواست بخوابه ولی نه خودت خوابیدی نه گذاشتی بابا بخوابه. عصر هم بابابزرگ یه سر اومد خونمون. ...
26 شهريور 1392

کچل خوان

از تابستون 90 دیگه کچلت نکرده بودیم. آخه بدون مو خیلی زشت می شدی. امسال بابا چند بار می خواست کچلت کنه نزاشتم. ولی این چند روز از بس که گفت راضی شدم اون هم به شرطی که موهاتو با شماره بالا ماشین کنه. باباجون اینا شونه شماره 26 داشتن واسه همین دیشب با خودم اوردمش. امروز ظهر هم بابا به حساب موهات رسید. ولی کلی مو داشتی خبر نداشتیم. چون موهات خیلی نازکن به چشم نمیان. کلی کلت کوچیک شد. بعدش بردمت حمام. حالا هم با بابا دوتایی خواب خوابین.           ...
25 شهريور 1392

آش پشت پا

جمعه خاله رفت رفسنجان ( قبولی کارشناسی ارشد) واسه همین امروز ظهر مامانی زنگ زد که می خواد آش پشت پا براش بپزه به ما هم گفت که بریم اونجا. بابا عصر کار بود وقتی رفت من هم بردمت حمام یه نیم ساعت بعد هم دایی اومد دنبالمون. وقتی رسیدیم اونجا مامانی و بابایی داشتن سبزی خورد می کردن ( با سfزی خورد کن) من هم رفتم سراغ پیاز ها. اولش اومدی کنارم نشستی ولی بعدش چون چشات سوخت پا شدی و رفتی سراغ بازی. گل پسر من کلی کمک کرد و رشته ها رو خورد کرد ( چه خورد کردنی). امروز چون مامانی تو حیاط عدس شسته بود کبوتر های همسایه هم می یومدن تو حیاط. کلی ذوق کبوتر ها رو کردی. باباجون واسشون عدس ریخت تا دوباره بیان. دنبالشون می کردی اونها هم پر می زدن و می رفتن بعدش ...
24 شهريور 1392

بدون عنوان

دیروز ظهر بابا رفت سر کار من و گل پسرم هم رفتیم خونه باباجون. عصرش من و دایی و خاله باباجون رفتیم خیابون. بعد از شام هم اومدیم خونه خودمون. گل پسر من ظهر نخوابیده بود واسه همین هم کلی بد اخلاق بود. وقتی آجی زهرا اومد پایین اینقدر اذیت کردی و داد زدی که زن عمو رفت بالا. بعدش گریه کردی که آجی زهرا باید برگرده واسه همین هم ما دوباره رفتیم بالا. امروز صبح بابا دوباره رفت نرمه. ظهر بعد از ناهار بردمت حمام بعدش هم تا ساعت سه و نیم خوابیدی. عصر خاله و دایی اومدن اینجا تو هم باهاشون رفتی. یه ساعت بعد از رفتنت دادا امیرعلی اومد اینجا. ساعت 9 مامانی زنگ زد که ارشیا نمی یاد می خواد بمونه. ...
17 شهريور 1392

دیروز و امروز پسرم

      دیروز صبح با دایی رفتی خونه باباجون تا عصر هم اونجا بودی. قبل از اینکه تو بیای عمو جهان گیر اینا اومدن خونمون. وقتی اومدی آجی زهرا هم خونمون بود. تو گریه می کردی می گفتی لباستو بپوش تا بریم خونه باباجون. با یه چیپس آروم شدی.       امروز هم رفتی اونجا ولی با این تفاوت که دیگه با گریه نیومدی. بعد از اینکه شام خوردی یه کم با هم بازی کردیم. یه کم قایم باشک باهات بازی کردم وقتی من چشو می زاشتم تو می رفتی یه گوشه ای و محکم چشماتو می بستی به خیال خودت قایم شده بودی. وقتی هم خودت چشو میزاشتی وقتی می گفتم بیا اگه زود پیدام نمی کردی می زدی زیر گریه یا اینکه من هنوز قایم نشد...
15 شهريور 1392

مسافرت دو نفره

امروز صبح بابا رفت نرمه. چیزی نگذشته بود که زنگ زد دارم برمی گردم ارشیا رو هم با خودم می برم. دلم نمی خواست بری ولی تو هم ازخداخواسته با بابا رفتی. من هم تنها موندم تو خونه. ظهر رفتم خونه باباجون عصر هم با زن عمو رفتیم خیابون. وقتی برگشتم شما اومده بودید خونه.
13 شهريور 1392

کارگر کوچولو

دیروز صبح بنایی خونه عمو آیت تموم شد. بعد از ظهر عمو یحیی اومد ماشین رو برد بعدش هم بابا آرش و آقا ارشیا دست به کار شدند تا حیاط رو تمیز کنن. زن عمو هم آجی زهرا رو گذاشت پیش من تا بالکونو تمیز کنه. گل پسر من پر خاک شده بود. کلی بابا رو اذت کردی. بعدش هم اومدی گفتی واسمون شربت درست کن. بابا خاکا رو که ریخت بیرون خواست حیاطو بشوره که آقا ارشیا دبه کرد که من باید شلنگو بگیرم. کلی آب بازی کردی. آخرش بابا که خسته شده بود دعوات کردو شلنگو ازت گرفت. من هم بردمت حمام. کلی گریه کردی. امروز عصر هم با موتور عمو یحیی و با آرش رفتی پارک. پسر بی محبت من منو با خودش نبرد. امروز ظهر نخوابیدی واسه همین هم ساعت ٩ خوابیدی. ...
12 شهريور 1392

سرماخوردگی

دیشب گل پسرم خیلی تب داشت. با شیاف تبت رو اوردم پایین. صبحی هم وقتی از خواب بیدار شدی دماغت کاملا کیپ بود. بعد از صبحانه هم رفتی خونه باباجون. عصری زنگ زدی گفتی میای بریم امامزاده من هم چون مثل گلکم سرماخوردم حال نداشتم باهاتون بیام. بعدش بابا رفت بیرون و آجی زهرا اومد پایین. راستی دیشب امیرعلی خونه آجی زهرا موند صبح هم با مامانش رفت واکسن دو ماهگی شو بزنه.
10 شهريور 1392