آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 13 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 11 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 3 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

بدون عنوان

      جمعه 26 مهر دایی سعید اومد اینجا گل پسرم هم دنبالش راه افتاد رفت خونه بابا جون. بعد از ظهر هم عمو جهان گیر با بابابزرگ از نرمه اومدن خونمون چند دقیقه بعدش هم عمو داریوش اینا اومدن.  یه ساعتی موندن و بابابزرگ رو گذاشتن پیشمون و رفتن. بابابزرگ گفت می خواد بره یه سر خونه عمه زینب بزنه ، واسه همین هم با بابا آرش رفتن خونه عمه زینب. وقتی هم که برگشتن گل پسرم رو هم با خودشون اوردن. بابا بزرگ شب خونمون بود . بابا شب کار بود ولی چون فرداش کلاس داشت نرفت سر کار. صبح شنبه عمو ایت اومد و بابا هم رفت دانشگاه. عمو عصرش بابا بزرگ رو برد دکتر. من هم رفتم خیابون خرید. بابابزرگ و عمه زهره شبش رفتن خونه خودشون...
29 مهر 1392

عیدت مبارک

امروز عید قربانه. عیدت مبارک عزیز دلم. راستی چند روز پیش هم روز جهانی کودک بود. با چند روز تاخیر روز کودک رو هم بهت تبریک می گم.       امروز صبح عمو داریوش اینا اومدن اینجا. یه ساعتی بودن و رفتن خونه عمه. راستی 8 آبان تولد دادا کوروشه. کارت دعوت هم برامون اوردن. بابا عصر کار بود رفت سر کار. الان هم خواب خوابی. وقتی بیدار شدی میریم خونه باباجون.       ...
24 مهر 1392

سفر به اصفهان

  دیروز صبح دوباره زنگ زدم دانشگاه. مسئول بایگانی گفت که مدرکم حاضر. خیلی خوشحال شدم. بابا بزرگ خونه عمو آیت بود. عمو یحیی اومد دنبالش تا ببرش نرمه. وقتی رفتن به گل پسرم ناهار دادم بعدش هم دایی سعید اومد با هم رفتیم اصفهان دنبال مدرک مامان. راس 1:33 دانشگاه بودیم. وقتی کار مامان تموم شد اول رفتیم فروشگاه دانشکاه آب میوه خریدیم  و بعدس راه افتادیم اومدیم. کل مسیر برگشت رو خوابیدی.             ...
24 مهر 1392

یه توضیح

دوشنبه خاله زنگ زد گفت که دلم واسه ارشیا تنگ شده عکس هاشو واسم میل کن من هم چند تا عکس از سه ساگی به بعدتو واسش گذاشتم تو وبلاگت. آخه میل باز نمی شد. از دوستای که تولدتو تبریک گفتن ممنونم ولی تولد گل پسر من 27 اسفند. این چند وقت حسابی سرم شلوغ بود از یه طرف سرگرم کارای پایان نامه بابا بودم از یه طرف هم دنبال مدرک فاغ التحصیلی خودم. مامانی سال 90 فارغ التحصیل شده بود ولی دنبال کارای تسویه حساب و مدرک نرفتم تا 12 اسفند سال گذشته. نصفی از کارامو کردم بقیش موند. دیگه نرفتم تا 10 مهر امسال. خلاصه کارهشو تموم کردم. بعد از دو سال فارغ التحصیلی بلاخره تلسم بیکاری مامان شکسته شد. این ترم دو واحد درسی تو دانشگاه پیام نور برای تدریس بهم...
24 مهر 1392

اندر حکایت مریضی

پری شب خیلی حالت بد بود واسه همین دیروز صبح با دایی سعید رفتیم دکتر از اونجا هم رفتیم خونه باباجون. داروهاتو بهت دادم ولی انگار بدتر شدی کلی بالا اوردی. عصر دوباره با دایی بردمت دکتر گفت که یه ویروسه باید دورش طی شه واست ازمایش نوشت ولی به علت همکاری نکردنت اومدیم خونه. آجی زهرا هم دیروز خیلی حالش بد بود. امروز صبح چون دفترچه بیمت دیگه برگ نداشت اول رفتیم تامین اجتماعی بعدش هم آزمایشگاه. ولی باز هم همکاری نکردی. مطب دکتر روبروی آزمایشگاه بود رفتیم اونجا به آقای دکتر ماجرا رو گفتم و چون از دیشب دیگه .... آقای دکتر گفت اشکالی نداره نمی خواد آزمایش بدی. باباجون هم تو خیابون بود. باهاشون اومدیم خونه. بردمت حمام ناهار خوردی و الان هم تو یه ...
7 مهر 1392

همه چیز در هم

سه شنبه صبح با رفت نرمه. ما هم  رفتیم خونه باباجون. همکار باباجون واسه ناهار اومد خونشون بعدازظهر هم رفت. ما هم زود اومدیم خونه. آخه قرار بود بابابزرگ با بابا بیاد خونمون. بابا دیر اومد بابابزرگ هم باهاش نیومد. عصر جوشکار اومد حفاظ خونه عمو آیتو جوش بده. شب بند در خودمونو هم درست کرد.عمو آیت هم رفت سر کار. چهارشنبه صبح دوباره بابا رفت نرمه. ما هم طبق معمول زنگ زدیم تا دایی بیاد دنبالمون ولی دایی رفته بود بروجن. گل پسرم صبح زود از خواب بلند شده بود حالت خوب نبود. کلی استفراغ کردی. بعدش هم اسهال. 10.5-11 دایی اومد دنبالمون رفتیم خونشون. مامانی یه بادکنک مارپیچ بزرگ واست خریده بود کلی ذوقشو کردی. ساعت 3 اومدیم خونه. بابا ...
5 مهر 1392

یه روز پر از آجی زهرا

امروز صبح بابا حالش خوب نبود کلا خواب بود تا موقعی که رفت سر کار. صبحی وقتی عمو آیت داشت ماشینو از تو پارکینک در می اورد بلند گفتی مامان عمو آیت رفتش بیا بریم خونه آجی زهرا . فکر کنم عمو آیت هم فهمید. یه نیم ساعتی رفتیم بالا. بعد از ظهر عمو تو حیاط داشت حفاظ بالکن شونو رنگ می کرد زن عمو و آجی زهرا هم اومدن پایین . گل پسرم هم رفت کمک عمو چه کمکی؟ بعدش هم زن عمو آجی زهرا رو گذاشت پیشمون رفت بالا تا به کاراش برسه. آجی زهرا هم یه نیم ساعتی مهمونمون بود. عمو یحیی هم اومد. یه کم تو حیاط موند و رفت. بعد از شام دوباره رفتیم بالا. عمو یه عالمه باهات بازی کرد البته آجی زهرا. آجی زهرا کلی کیف کرد تا حالا این جوری روت مسلط نشده بود. آخه گ...
1 مهر 1392
1