آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 13 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 11 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 3 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

آقا ارشیا و احیا

جمعه بابا عصر کار بود. عمو اینا هم دیروزش رفته بودن نرمه. واسه همین بعد از اینکه بابا رفت سر کار رفتیم خونه بابا جون. من می خواستم بخوابم تا شب بتونم بیدار بمونم. رفتم تو اتاق دایی و تا عصر خوابیدم. ولی بیچاره مامانی و دایی ها که آقا ارشیا نزاشت پلک رو پلک بزارن. بعد از افطار هر ترفندی به کار گرفتم تا بخوابی چاره ساز نبود. واسه همین هم با خودمون بردیمت مسجد. ساعت 10.5 رفتیم . ساعت 11.5 آقا ارشیا غرق خواب بود. مسجد خیلی گرم بود. واسه همین هم زنگ زدم به دایی تا بیاد ببردت خونه باباجون.
29 تير 1393

دوچرخه

دیروز دم غروب بود که عمه زهره اومد خونمون. بابا هم شب کار بود. موقع رفتن گفت: ارشیا بابا فردا صبح صبحانه خورده و حاضر و آماده باش تا به هم بریم دوچرخه بخریم. من که کپ کردم. چی؟ یعنی چی شده که بابا خودش پیشنهاد خرید دوچرخه رو داد؟  امروز صبح 8:15 بود که از خواب بیدار شدم. هر کاری کردم تا زود پاشی حاضر و آماده شی گوش به حرفم ندادی. اخرش هم بابا اومد و حاضر نبودی. بعدش هم با هم رفتیم خیابون واسه خرید دوچرخه. رفتیم صاحب الزمان بابا ما رو پیاده کرد و رفت ماشین رو پارک کنه. دوتا دوچرخه فروشی اونجا بود با هم رفتیم دوچرخه ها رو دیدیم تا بابا بیاد. آخرش هم یه دوچرخه نارنجی انتخاب کردی.  تو مغاره بقلی یه دوچرخه سبز خوش رنگ بود من عا...
22 تير 1393

خرید واسه گل پسرم

امروز با هم رفتیم خیابون. دیشب بابا حسابی سفارش کرد که ببرمت واست لباس بخرم. اخه لباسهای توی خونت همه آستین دار بودن و لباس خنک نداشتی. هوا خیلی گرم بود. منم زبون روزه. الان که دارم این مطلب رو تایپ می کنم دارن از تشنگی می میرم. کاش بابا واسه افطار یه فکری بکنه.  مبارکت باشه.            ...
17 تير 1393

اندر احوالات آقا ارشیا

گل پسرم خیلی شیرین زبون شدی و البته یکم لوس. مثل دخترها واسم ناز می کنی. دائم میای منو می بوسی البته بیشتر واسه لیسونک بازی و بوس بازی. این رفتار چندش آور رو بابا یادت داده. میای به بهانه ی بوس کردن صورت منو بابایی رو پر از کف و تف می کنی و بعدش جیق می زنی که پاکش نکن اگه پاکش کنی خدا کورت می کنه.  واسه چی؟ هر سوالی ازم می پرسی بعدش بلافاصله می گی واسه چی و این واسه چی ها این قدر ادامه داره که تا دعوات نکنم بس نمی کنی.  دوست داری من دستامو باز کنم و از دور بدویی بیای تو بقلم.  عاشق بزرگ شدنی. تا یه کم غذا می خوری می گی ببین چقدر رفتم بالا (قدم بزرگ شد)  متنفری از اینکه صبحا دست و صورتت رو بشوری البته بیشتر ...
13 تير 1393

دیروز و امروز

چهار شنبه بابا عصر کار بود. تصمیم گرفتم بمونیم تو خونه. تا عصر خونه بودیم. بعد باباجون زنگ زد اصرار کرد که بریم اونجا. رفتیم. وقتی رسیدیم دم در دایی مهدی داشت می رفت مغازه گل پسرم هم باهاش رفت. دایی واست پفک خریده بود. من می خواستم بخوابم. رفتم تو اتاق خاله ولی به لطف آقا ارشیا پلک رو پلک نزاشتم. گل پسرم یه پتو تو اون هوای گرم اوررد گفت که با هم بخوابیم. بعدش هم رفت زیر پتو و شیطنت شروع شد.  امروز صبح هم با بابا آرش رفتی آرایشگاه و موهاتو کوتاه کردی. چند شب پیش بابا خوشمزه شده بود خواست باهات شوخی کنه. رفته بود توی اتاق خواب خواست لامپ رو خاموش کنه تا تو رو بترسونه، چون کلید لامپ پشت کمد گل پسرم بود دستش گیر کرد و کمد افتاد. یه صدایی...
12 تير 1393

افطار خونه بابا جون

امروز بابا عصر کار بود. ظهر وقتی که رفت سر کار دایی مهدی اومد دنبالمون رفتیم خونه باباجون. گل پسرم هم لباس پلیسی هاشو پوشیده بود. عصر بابا جون اینا مهمون داشتن. دختر عموی باباجون. وقتی واسه باباجون اینا مهمون اومد گل پسرم گفت که دوباره لباس پلیسی هاشو تنش کنم تا بچه ها ازش بترسن. ولی گل پسرم خجالتی تر این حرفاست. لباس پوشید ولی توی سالن پذیرایی نیومد. مهمون ها یه ساعتی بودن و رفتن. افطار اونجا بودیم و بعدش اومدیم خونه. 
10 تير 1393