آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 24 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

روز کودک مبارک

  سه شنبه صبح بلاخره رفتی پیش دبستانی. وقتی اومدی کلی ذوق داشتی اخه قرار بود به مناسبت روز کودک فرداش واستون جشن بگیرن. امروز صبح هم با کمال میل از خواب بلند شدی و حاظر شدی. بعدش هم به درخواست خودت موهات رو ژل زدم و توی حیاط ازت عکس گرفتم.     حالا خوبه خودت گفتی ازم عکس بگیر!   وقتی هم که اومدی کلی شنگول بود. هم واسه جشن و هم واسه اینکه فردا تا لنگ ظهر می تونستی بخوابی.       ...
15 مهر 1394

یه روز خیلی بد با یه پسر بدتر

  دیشب بلاخره رفتیم روپوشت رو سفارش دادیم و بعدش یه سر رفتیم خونه باباجون. امروز صبح بابا رفت نرمه ما رو هم گذاشت خونه باباجون. گل پسرم چون هنوز مریض بود دوباره نرفت پیش دبستانی. از لحظه ورود به خونه باباجون سر ناسازگاری گذاشتی. اولش با تفنگ ترقه ای که با خودت اورده بودی.همش رو تو صورت باباجون خالی کردی، بعدش مامانی سبزی خرید واسه اش نذری فکر کردم اگه سر گرم اونها بشی بدخلقی یادت بره ولی نه بدتر کردی شروع کردی به داد و بیداد و اذیت کردن کلی از سبزی ها رو قاطی کردی و ارخرش با کتک دست ورداشتی. بعد دوباره برگشتی که می خوام کمک کنم و دوباره اذیت.     بیچاره مامانی كه مجبور شد دست از...
13 مهر 1394

گل پسری مریض شده

  پنج شنبه با آجی زهرا رفتیم امپول انفلوانزا رو براتون تزریق کردیم. از صبحش احساس کردم یه کم سرما خوردی ولی فکر کردم که زیاد مهم نیست. بعد از امپول رفتیم واسه نی نیمون خرید کردیم. بابا عصر کار بود باباجون اینا کیان رو برده بودن دکتر. قبل از اینکه بابا بره سر کار اومدن ما رو هم با خودشون بردن خونشون. جمعه عصر دیدم یه صدات گرفته و تب داری. فکر کردم واسه امپول باشه. شنبه صبح که از خواب بیدار شدی دیدم بله حسابی حالت بده. واسه همین ترجیح دادم بمونی خونه و پیش دبستانی نری. بابا شب کار بود از سر کار که اومد از دیدنت خیلی تعجب کرد. خلاصه قرار شد اول بریم فروشگاه بعدش بابا بره عسل بخره و بعدش بریم دکتر. از فروشگاه واسه نی ن...
11 مهر 1394

چهارمین روز پیش دبستانی

  امروز قبل از اینکه گوشیم زنگ بخوره بیدار شدیم. دست و صورتت رو شستی و گفتی بوف ندارم. یه لقمه صبحانه خوردی. لباسات رو پوشوندم و موهات رو ژل زدم . توی حیاط داشتم ازت عکس می گرفتم که گفتی پوف دارم، شوکه شدم. سریع بردمت و داشتم دوباره کفشات رو می پوشوندم که سرویست اومد. این دفعه هم به خیر گذشت.   ...
7 مهر 1394

سومین روز پیش دبستانی

  امروز هم به زور بیدارت کردم. بابا روز کار بود. صبحانه فقط یه لقمه خوردی. داشتم کفشات رو می پوشوندم که سرویست اومد. لوازم التحریری که دیروز از مهد اورده بودی رو به غیر از کتاب هات رو با خودت بردی. ظهر هم که اومدی یه راست رفتی سراغ سی دی هات. ناهار خوردی و سی دی دوم و بعدش سوم. اخرای سومی بود که بابا اومد. راستی امروز با خودت یه پاکت به مناسبت جشن عاطفه ها اورده بودی.   ...
6 مهر 1394

اولین روز پیش دبستانی

  چهار شنبه نرفتی پیش دبستانی. چون بابا نرمه بود و من هم نتونستم ببرمت. امروز صبح هم بابا روز کار بود. واسه همین هم با تاکسی رفتیم. امیرمحمد اولین کسی بود که دیدیش. رنگ روپوش هاتون هم عوض شده بود و ما از همه جا غافل. بعد از مراسم صبحگاه به انتخاب خودت رفتی تو کلاس خاله فرشته، من هم چند دقیقه ای بودم و بعدش رفتم خانه بهداشت. ظهر هم چون هنوز تکلیف سرویست معلوم نبود با دایی محمد اومدیم دنبالت و بعدش هم رفتیم خونه باباجون. ...
4 مهر 1394
1