آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 30 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

هفتمین روز عید ۹۶

    سلام گل من. امروز صبح با آنا و بابابزرگ رفتیم بهارستان خونه عمو جهان گیر و بعدش با اونها رفتیم خونه عمو داریوش. بعد ناهار هم برگشتیم. عصری هم شما بابا ارش دوباره رفتین خونه بابازرگ و از اونجا فروشگاه و شما اولین بستنی سال ۹۶ رو خریدی! امروز هم یه دسته گل حسابی اب دادی که خدا رو شکر به خیر گذشت. از خونه بابا بزرگ که برگشتین بابا رفت سراغ ماشین تا پنچر گیری کنه و بعدش هم شما رفتی پیش بابا! چند دقیقه بعدش یه صدایی اومد و دیدم بابا داره می گه این چه کاری بود کردی؟ وقتی اومدم بیرون از دیدن اون لحظه ماشین جا خوردم. ماشین رو جک بود و شما رفتی پیچ های چرخ مخالف رو باز کردی و چرخ از جاش در رفته بود ماشین اومده بود پایی...
7 فروردين 1396

ششمین روز عید ۹۶

  سلام پسرم امروز هم بابا عصر کار بود. باباجون دایی سعید هم ظهر اومدن دنبالمون. بابا ارش هم اومد و سر ایستگاه شون پیاده شد. قرار بود مادربزرگ کیان اینا بیاد واسه شام خونشون. ولی حوالی ساعت ۲ خبر دادان که یکی از فامیل ها ( اقای جلیلی) فوت شدن و مهمونی دایی سعید هم کنسل شد و دایی سعید و باباجون دایی محمود و مامانی رفتن بروجن. ما هم تا ساعت ۹ خونه باباجون بودیم و بعدش با دایی محمد اومدیم خونه.
6 فروردين 1396

پنجمین روز عید نوروز ۹۶

  سلام گل نازم. امروز صبح شما با بابا ارش رفتین تا کارگر جدید نرمه رو ببینید. بابا عصر کار بود. شما دو تا حمام کردین و بعد ناهار بابا رفت سرکار و ما هم رفتیم خونه باباجون. عصری نشسته بودیم که یه مرتبه دیدیم که یکی داره به شدت در رو می کوبه!  بعدش دیدیم که باباجون دوباره ایست تنفسی بهش دست داده و یه بنده خدایی که خیر بببنه ایشا الله رسوندش خونه! خیلی وحشتناک بود که ببینی عزیزت جلوی چشمت داره جون می ده، دایی واسش اکسیژن وصل کرد و زنگ زدن۱۱۵. قبل از اومدن اورژانس نفس باباجون برگشت. ولی اونها هم واسش امپول تزریق کردن و وقتی وضعیتش نرمال شد رفتن. خدا رو شکر به خیر گذشت. من که از شما غافل شده بودم وقتی اوضاع اروم شد دست که ...
5 فروردين 1396