آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 14 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 12 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 4 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

جمعه خونه باباجون

سلام گلای نازم این جمعه هم بابا روز کار بود و رفتیم خونه باباجون. دایی سعید اینا هم اومدن. چقدر به ارشیا تذکر دادم که جامدادی شو نشون بچه ها (پانیا و کیان)، آخرش پی حرف نرفت و کاری که نباید شد، بین بچه ها سر مداد رنگی ها دعوا افتاد و آخرش خرابکاری شد! وای که چقدر بده بچه ها بیافتن پشت لج بازی!  تهش هم ارشیا تراش نوی که دیروز بابا براش خریده بود شکوند و گریه و زاری! آخرش دایی سعید اینا رفتن خونشون؛ بعد ناهار خوردیم و بعد ناهار هم اومدیم خونه. بعد دوباره با پانیا برنامه داشتیم. جدیدا هر وقت می ریم بیرون وقتی برمی گردیم پانیا حسابی اذیت می کنه و گریه و زاری راه می ندازه! نمی دونم چشه شاید دوست نداره برگرده خونه، خلاصه اینقدر...
15 دی 1396

اولین شعار زندگی پانیا 👊

امروز صبح آرش که از سر کار اومد خواستم پانیا رو بزارم پیشش و برم آزمایشگاه، آخه این چند وقت حسابی اب و روغن قاطی کردم و بد جور داغون بودم. دیروز رفتم درمانگاه و واسم آزمایش نوشت. آرش گفت که خودم می برمت. خلاصه رفتیم و آرش و پانیا نشستن تو ماشین و من رفتم آزمایشگاه و برگشتم. وقتی داشتم می رفتم تو ماشین دیدم یه سری از بچه مدرسه ای ها داشتن شعار می دادن. تازه دوزاریم افتاد که چه خبره!! حدس زدم که این شعارا هم واسه پانیا جالب بوده.وقتی نشستم تو ماشین آرش گفت بچه ها چی می گفتن؟ پانیا هم گفت: «مرگ بر مقاسن(منافق)»
13 دی 1396

این روزهای دخترک💕

     دخترک این روزها غذا خوردنش بهتر شده. خدا رو شکر دیگه از مریضی خبری نیست. دخترک حسابی چرب زبون شده و در تماس تلفنی اول می گه:«سلام عزیزم» و بعد میگه: خوبی؟ سلامتی؟ و چه خبر؟  شبا تا قصه شنگول و منگول رو واسش نگم نمی خوابه و البته خودش حبه ی انگوره، هنوز کامل به خبر دادن دستشوییش عادت نکرده و بعضی وقتا😔😔😔😔 موقع رفتن دستشویی و برگشت هم برنامه داریم: وقتی می خواییم برییم واسه پوشیدن دمپایی و وقتی برمی گردیم واسه بستن در. حرف حرف خودشه! اگه آب بخواد باید بقلش کنی ببریش بش آب بدی، اگه بگه بابا آب بده، باید بابا آب واسش بیاره و از دست کسی دیگه ای آب نمی خوره. تا نزدیک یخچال می ش...
10 دی 1396

بدون عنوان

  گل را به عزیزان مي دهند و محبت را به مهربانان کدام لایق شماست که هم عزیزيد هم مهربان این گـل زیبا تقدیم به دلهای مهربانتان آدینتون بی نظیر   ...
8 دی 1396