آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 29 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

پانیا دون دون شده 😔😔😔😔😭

  سلام گلای نازم.   امروز صبح احساس کردم که روی صورت پانی چند تا دونه قرمز وجود داره.   تا ظهر که یه باره دیدم روی صورت و دست و پاهاش کلی دونه های قرمز هست. کلی ترسیدم که نکنه آبله یا سرخک باشه. بعد از ظهر ارشیا کلاس زبان داشت. زنگ زدم به دایی سعید تا ارشیا رو ببره کلاس و بیاره. واسه پانیا هم نوبت دکتر گرفتم. بابا روز کار بود وقتی اومد گفت بابابزرگ اینا مهمون (تدین) دارن، انا هم نوبت دکتر داره باید بریم اونجا. کلی کلافه و گیج شدم. بلاخره رفتیم. چیزی طول نکشید که عمو یحیی اینا هم اومدن. از استرس اینکه سرخک باشه و النا هم بگیره دلم داشت می یومد تو حلقم. خلاصه تا ۹:۱۵ اونجا بودیم و بعد رفتیم مطب دکتر. ما که ر...
29 آذر 1396

وای از مریضی وای از مریضی😞😞😞😞

  پری شب دخترکم تب داشت. دیروز صبح هم بابا روزکار بود و جلسه ارشیا اینا بود. دخترکم  رو حاظر کردم و رفتیم مدرسه ارشیا. وقتی اومدیم خونه دیدم دخترکم داره از تب می سوزه. شیلف مون تموم شده بود. فکر می کردم زن عمو اینا هنوز خیابونن، آخه صبحی با اونا رفتیم تا مدرسه ، واسه همین زنگ زدم تا شیاف بگیره، تا زن عمو بیاد دیگه ترسیدم و دخترکم ایبو پروفن دادم آخه دکتر دفعه پیش گفته بود که مشکلات گوارشی و کلیوی میاره! بعدش مامانی زنگ زد و وقتی فهمید پانیا تب داره اومد اینجا، بعدش هم باباجون اومد و ظهر هم با دایی سعید برگشتن.  دخترکم کل روز تب داشت. وقتی بابا اومد هنوز داشت تو تب می سوخت. واسه ساعت ۸/۵ واسه دخترم نوبت دکتر گرفته...
23 آذر 1396

یه اخر هفته تکراری

  دیشب دوباره پانیا برنامه داشت و اذیت کرد. امروز دایی محمود و دایی مهدی هم برگشتم محل خدمت! ( خاش و تهران) صبحی آنا زنگ زد که واسه ناهار بریم اونجا. ولی چون پانیا مریض بود بابا رد کرد و قرار شد بعد ناهار بریم. ساعت یک و نیم بود که رفتیم. عمو ایت و عمو یحیی و عمو جهان گیر اینا هم اونجا بودن. همو داریوش هم گویا پیش پای ما رفته بود. تا عصر اونجا بودیم و بعدش اومدیم خونه. بابا من و پانی رو گذاشت خونه و با ارشیا رفتن تا پانصد دستگاه واسه گرفتن یه سری فاکتور. وقتی هم که اومد تا یه دوساعت یه عالمه جمع و تفریق انجام داد. واسه شام عدسی درست کردم. بابا هم شب کار بود و رفت.   ...
17 آذر 1396

و باز دکتر 💉

  دخترکم دیروز حالش بدتر شد.مخصوصا دیشب که چه شب وحشتناکی رو گذروندیم! خیلی دخترکم اذیت شد و تب داشت. صبحی بابا از سر کار اومد و زنگ زدم مطب دکتر تا نوبت بگیرم ولی منشی گفت که صبح خیلی شلوغه و واسه ساعت ۵:۱۵ بهم نوبت داد. باباعصر کار بود و ظهر رفته بود سر کار پس با دایی محمود دخترکم رو بردم. راستی مامانی آش پخته بود و دایی واسمون اورد. اول یه کم آش دادم به دخترکم و بعد رفتیم. مطب چقدر شلوغ بود. امروز دخترکم بر خلاف همیشه که تا وارد اتاق دکتر می شدیم و شروع به گریه می کرد و وقتی از اتاق در می یومدیم اروم می شد امروز گریه چندانی کرد و اروم بود. آخه قبل ما یه دختر کوچولو نوبتش بود که کل زمان معاینه گریه کرد و من از فرصت استفاده کردم ...
16 آذر 1396

میلاد با سعادت حضرت محمد مبارک💐

    امروز صبح با زن عمو و آجی زهرا و آنا رفتیم عیادت شوهر عمه زینت. چون پانیا مریض بود یه کم عذاب وجدان داشتم. ولی وقتی گفتن سالار هم سرماخورده حسابی دیگه خیالم راحت شد. یه ساعتی بودیم و اومدیم خونه. بابا عصر کار بود و رفت سر کار. بعدش هم دایی محمود اومد دنبالمون و رفتیم خونه باباجون. دایی محمود دیروز اومده بود و دایی مهدی هم امرور صبح با دوستش اومده بود. تا ساعت ۷ خونه باباجون بودیم و بعدش اومدیم خونه خودمون.  ...
15 آذر 1396