آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 14 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 12 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 4 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

اولین مریضی سال ٩٧

سلام گلای نازم رکورد اولین مریضی امسال و پانیا به نام خودش ثبت کرد. دخترکم اسهال شده و امروز موقع ناهار کلی بالا اورد. البته زیاد شدید نیست ولی خوب هست. امروز هم تقریبا کل صبح و چند ساعتی از بعدازظهر خواب بود. بابا صبحی رفت نرمه. نمی دونم چه حکمتیه هر وقت بابا می ره نرمه  یکی از شماها مریض می شید.  امروز ارشیا اینا تو کلاس شون جشن داشتن. حالا هر وقت عکس ها رو تو کانال مدرسه کذاشتن میام اینجا هم می زارم.
21 فروردين 1397

یازدهمین روز عید و روز پدر

  امروز صبح بابا از سر کار اومد و بعدش عمو یحیی زنگ زد واسه ناهار دعوت کرد ولی بابا رد کرد. بعدش بابا رفت بیرون و بعدش هم مادربزرگ و خاله ی آجی زهرا خداحافظی کردن و رفتن. بعد ناهار من و بابا و آجی پانیا خوابیدیم و بعدش رفتیم خونه عمو یحیی اینا. خواستیم بریم خونه عمه زهره ولی چون شوهرش رفته بود ماموریت خونه بابابزرگ اینا بود و عمه زینت اینا هم واسه چندمین بار زنگ زدیم نبودن. دیگه اومدیم خونه. امروز ارشیا ٨ سال و ١٥ روز سن داشت. پانیا دو سال و ٥ ماه و ١ روز سن داشت. آرش ٣٩ سال و ١٣ روز سن داشت. ...
11 فروردين 1397

به دنیا اومدن بچه عمو ایت

سلام گلای من دیروز تو راه برگشت بودیم ،حوالی سمیرم، ‌که زن عمو زنگ زد که یه روز زود تر می رن بیمارستان تا بچه شون به دنیا بیاد. امروز عصر هم از بیمارستان مرخص شدن و اومدن خونه. امروز عروسی هم دعوت داشتین ولی بابا ارش با اینکه دیشب گفت می ریم ولی امروز کنسل کرد. ولی ارشیا راضی نشد و قرار بود بابا آرش ارشیا رو ببره تا با باباجون اینا بره عروسی که عمه زینت اینا اومدن خونمون. دیگه به دایی محمود گفتم بیاد ارشیا رو با خودش ببره. ...
7 فروردين 1397

سومین روز عید

سلام گلای من امروز صبح رو هم با عید دیدنی خونه عمه زینب شروع کردیم. تازه راه افتادیم که عمه زهره زنگ زد تا بیان خونه مون و بابا ارش گفت تا نیم ساعت دیگه خونه ایم. از خونه عمه زینب که برگشتیم دیدیم عمه زهره دم درن. بعدش ناهار درست کردم و حوال ساعت سه ناهار خوردیم. عصر می خواستیم بریم خونه عمه زینت لباس پوشیدیم و بعدش بابا زنگ زد و عمه اینا جواب ندادن. وای که چقدر بده آدم لباس بپوشه و بعدش بیرون رفتن کنسل بشه. بعدش باباجون اینا زنگ زدن که دارن میان خونمون البته تومسیر برگشت از بروجن بودن. باباجون اینا اومدن بعدش مامانی و خاله و من و شما ها رفتیم خونه عمو آیت. بابا شب کار بود و رفت سر کار. بعدش من و ارشیا سر گرم جمع کردن وسایل سفر شیراز...
3 فروردين 1397