آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 30 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 22 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

تولدت مبارک گل پسرم

عزیزم امشب تولدت بود. باباجون واست تولد گرفته بود. دستش درد نکنه. خاله معصومه هم اومده بود.جای دایی سعید خالی.   عزیزم این چند روز مشغول خونه تکونی و خرید بودم وقت نکردم که واست مرتب پست بزارم. پنج شنبه عروسی نوه ی عموی بابا بود رفتیم عروسی. ...
26 اسفند 1392

یه خاطره با مزه

چند مدت پیش همش میگفتی کالباس می خوام بابا هم برات خرید. چند روز بعدش خونه آجی زهرا اینا بودیم که زن عمو می خواست سوسیس درست منه. وقتی اومدیم پایین گفتی مامان به بابا بگو واسم سوسیس بخره گفتم سوسیس چیه دیگه؟ گفتی مامان سوسیس همون کلباسه ولی لاغرتر ...
11 اسفند 1392

باز هم یه آخر هفته تکراری

پری شب با عمو آیت اینا رفتیم خونه بابا بزرگ. امیر علی اینا هم اونجا بودن. دیشب هم چون عمو داریوش اینا اومده بودن با عمو آیت اینا رفتیم اونجا. امروز صبح هم دلم می خواست برم امام زاده ولی زن عمو مهوش زنگ زد گفت که عمو داریوش اینا رو دعوت کردن ما هم بریم بالا . باز هم آخر سال شده و دلم گرفته خدایا چرا نباید یه سال رو با خوشی تموم کنیم و سال بعد رو با خوبی شروع کنیم. همیشه باید سال رو با دعوا تموم کنیم و سال جدید رو با دلخوری شروع کنیم. ول کن بی خیال  راستی دیروز بسته ی صد آفرین رو که واست سفارش دادم اومد. در اصل من این بسته رو واسه آموزش زبان انگلیسی واست سفارش دادم ولی اصلاً انگلیسی شو دوست نداری و فارسیش هم که دیگه به دردت ن...
9 اسفند 1392

آقا ارشیا پلیس شده

صبحی گل پسر و بابا رفتن خیابون وقتی برگشتن بابا براش لباس پلیس خریده بود. امشب بابا شب کار بود باباجون اینا و خاله هم اومدن خونهمون و چون شب تنها بودیم اومدیم خونه باباجون. ...
6 اسفند 1392

خرید برای گل پسرم

سه شنبه ظهر بابا ما رو برد خونه باباجون. عصرش هم بابابزرگ اینا و عمه ها هم اومدن دیدن باباجون. بعدش اومدیم خونه خودمون. گل پسرم خوابید و بابا رفت نونوایی.  چهارشنبه صبح گل پسر و بابا رفتن خیابون من هم رفتم دانشگاه. وقتی اومدم خونه هنوز گل پسر نیومده بود یه ربع بعد بابا بدون گل پسر اومد. بابا گفت که ارشیا رفت خونه باباجون. سر شب بابا اومد دنبالت تا بریم خونه بابابزرگ. بابا دیر اومد زنگ زدم خونه باباجون خاله گفت آرش باباجون رو برده دکتر. ساعت 7.5 بود که اومدین خونه بعدش هم با آجی زهرا اینا رفتیم خونه بابا بزرگ. آجی زهرا اینا موندن همون جا و ما اومدیم خونه.  پنج شنبه صبح بابا آرش می خواست بره بانک. آخه باباجون ازش خواسته بود ...
3 اسفند 1392

یه اتفاق بد ولی به خیر گذشت

دیروز بعد از اینکه واست پست گذاشتم سفره شام رو پهن کردم که شام بخوریم که دایی محمود زنگ زد. حال و احوال پرسی و بعدش زد زیر گریه قلبم از جا کنده شد. گفتم چی شده گفت بابا حالش بد شده بردنش دکتر زود تر بیان اینجا. خلاصه سفره شام رو ول کردیم و با عجله خودمونو رسوندیم خونه باباجون. دلم داشت از جا کنده می شد فکر کردم یه اتفاقی افتاده. وقتی رسیدیم اونجا باباجون توی مطب سر کوچه بود. مثل اینکه دوباره دچار ایست تنفسی شده بود. وقتی بابا رو سالم دیدم انگار دنیا رو بهم دادن. خدایا شکرت شکرت. خدایا باباجون رو واسه من و ارشیا و دایی ها نگه دار. بعدش رفتیم خونه باباجون. حال بابا که جا اومد گل پسر موند همون جا و من و بابا آرش اومدیم خونه. بابا ش...
28 بهمن 1392

بدون عنوان

چهار شنبه با بابا آرش رفتیم خونه باباجون. بلاخره طلسمش شکست آخه از روز اربعین بابا اونجا نرفته بود. دایی سعید گفت که فرداش قراره دوباره بره سر کار. خدایا مواظبش باش. جمعه  صبح بابا بزرگ اومد اینجا و بعد از شام دوباره رفتیم خونه بابا بزرگ. دیروز بابا عصر کار بود. بعد از ظهر هم چون زن عمو کلاس رانندگی داشت زهرا رو گذاشت پیش ما. بابا دیشب اضافه کار موند. امروز صبح هم بابا از سر کار اومد. ظهر هم رفت دانشگاه. من هم گل پسرمو بردم حمام و بعدش خوابید وقتی بابا اومد از خواب بیدار شد . حالا هم چایی دم دام می خواییم چایی بخوریم.   ...
27 بهمن 1392

تقدیم به دوست عزیزم

یکی از دوست های عزیزم خواسته بود نحوه بافت شال ارشیا رو واش بزارم که اونو میزام تو ادامه مطلب. تقدیم به دوست که شانه هایش همیشه تکیه گاه روز های سختم بود.   ١. رج اول را زنجیره به تعداد دلخواه می زنیم 2. رج دوم: ابتدا سه زنجیره اضافه میزنیم و بعد در زنجیره چهارم یه پایه بلند، بعد یک زنجیره می زنیم  و از پایین یک زنجیره ول می کنیم و در زنجیره بعد یک پایه بلند. تا آخر 3. وقتی آخرین پایه بلند را زدیم 5 زنجیره می زنیم و بر می گردیم. در روی دومین پایه بلند یک پایه کوتاه می زنیم بعد 3 زنجیره می زنیم و در روی همان پایه بلند سه پایه بلند دیگر می زنیم . بعد یک پایه بلند از رج پایین ول می کنیم و در بعدی یک پایه و ...
27 بهمن 1392

سفر به بروجن

امروز 22 بهمنه. بابا دیشب شب کار بود. مامانی هم زنگ زد که می خوان برن بروجن. به ما هم گفت که باهاشون بریم. ما هم چون بابا دیشب و پری شب کار بوده و کل دیروز رو خواب با دایی اینا  بعد از ناهار رفتیم بروجن. اول رفتیم خونه نامزد دایی سعید بهدش هم خونه یکی از فامیلا و بعدش هم رفتیم خونه دختر عموی باباجون. خلاصه کلی گشتیم. از بروجن که برگشتیم چون بابا می خواست بره خونه بابابزرگ توی مسیر یه جا باهاش وعده کردیم و از راه نرسیده رفتیم خونه بابابزرگ. امیر علی و زن عمو هم اونجا بودن و عمو یحیی سر کار. شام خونه بابابزرگ بودیم . بعد شام اومدیم خونه. ...
22 بهمن 1392