آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 30 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

سومین روز مهد

امروز هم با هزار بدختی از خواب بیدارت کردم. تا بیدار شدی و آماده شدی کلی طول کشید.              وقت نشد صبحانه بخوری یه لقمه درست کردم و توی راه دادم دستت.     وقتی رسیدم مهد بچه ها شعراشون رو خونده بودن و داشتن نرمش می کردن. نشد شعر ببعی رو واست ضبط کنم. بعدش هم واسه همین بیچارم کردی.             این هم آقا ارشیا و سپهر گلی   ولی شعر سلام رو ضبط کردم. یه مقدارشو خودت حفظ کرده بودی و بقیه شو هم با هم کار کردیم. سلام سلام سلام  خوش اومدی عزیزم سلام سلام سل...
7 مهر 1393

دومین روز مهد

امروز صبح هم همگی با هم بیدار شدیم. بابا طیه یه عملیات غافل گیرانه اعلام کرد می خواد بره نرمه. بعدش هم ما رو رسوند جلوی مهد رو رفت.       توی ماشین که کلی ذوق داشتی و می خندیدی.   ولی نمی دونم چرا تا رسیدیم اونجا  این شکلی شدی. امروز از مهد که اومدی خونه بعدش دایی محمود اومد دنبالمون رفتیم خونه باباجون.   ...
6 مهر 1393

اولین روز مهد

سلام عزیز دلم امروز اولین روز مهدت بود. صبحی ساعت 7 بیدار شدیم و با بابا راهی مهد شدیم. مهدت نزدیک بود ولی بابا گفت بهتره با ماشین بریم. خلاصه بعد از رد شدن از زیر قرآن و اسفند و چند تا عکس یادگاری راهی شدیم.           اولش که خیلی ذوق داشتی ولی کم کم استرس گرفتی. وقتی رسیدیم بچه سر صف بودن. اولش با کمال اعتماد به نفس رفتی وایسادی سر صف. ولی کم کم زدی زیر گریه. یکی از خاله ها اومد بقلت کرد و آروم شدی و بعد دوباره من هم اشک اومده بود تو چشمام نمی تونستم بیام نزدیکت. ترسیدم اشکام بریزه و تو بیشتر بترسی. خیلی ذوقت رو کرده بودم و از طرفی چون دیدم ...
5 مهر 1393

مقدمات مهد کودک

امروز صبح بعد از صبحانه همگی زدیم بیرون. من رفتم دانشگاه و گل پسرم و بابا هم رفتن خیابون. از دانشگاه که برمی گشتم سر فلکه بودم که بابا زنگ زد گفت ارشیا با باباجون میره خونشون. طولی نکشید که پیداتون کردم. گل پسرم با باباجون اینا رفت من هم رفتم یه جفت دمپایی قرمز و یه لیوان واست خریم و اومدم خونه بابا هم رفت بانک. عصر من و بابا اومدیم دنبالت اول رفتیم روپوش مهدتو سفارش دادیم و بعدش رفتیم فروشگاه رفاه و بعدش هم رفتیم لوازم التحریر مورد نیاز مهدتو گرفتیم. کل پکش شد 70تومن. اومدیم خونه من قبل از هر کاری اسمتو روی همه ی وسایلت نوشتم. خودت که خیلی ذوقشون رو کردی. ...
2 مهر 1393

امروز پسرم

امروز بعد از صبحانه با هم رفتیم بیمارستان امیر المومنین و از داروخونه آمپول آنفلوآنزا خریدیم. گل پسرم خیلی شجاع بودی موقع تزریق اصلاً گریه نکردی حتی نق هم نزدی. من هم بهت قول دادم یه بستنی قیفی به عنوان جایزه برات بگیرم.  بعد از بیمارستان رفتیم چشم پزشکی اولش خلوت بود. کلی ذوق کردم ولی بعدش فهمیدم خیلی هایی که نوبت گرفتن رفته بودن بیرون و کم کم بر می گشتن. توی این چهار سال و نیم تا حالا واسه معاینه چشم نبرده بودیمت. که امروز قسمت شد. موقع معاینه چشم هم خیلی آقا بودی و به حرف های آقای دکتر گوش می دادی. بعد از چشم پزشکی رفتیم واست کفش خریدیم و بعد اون بستنی که بهت قول داده بودم. باباجون و دایی سعید و دایی محمود هم اومده بودن خی...
30 شهريور 1393

پارک با اعمال شاغه

دیروز با آجی زهرا اینا رفتیم پارک. بابا سر کار بود اگه هم بود فرقی نداشت. در کل به من و گل پسرم خوش نگذشت. یه جورایی از تو چشممون در اومد. هر بار می رفتیم پارک می گفتی می خوام سوار ماشین برقی بشم و چون  من روم نمی شد و صد البته چون بابا هم باهامون نبود باید به اجبار بی خیالش می شدی. اون روز خاله آجی زهرا و بچه هاش هم اومدن پارک. من هم از آیناز خواستم تو رو باخودش ببره سوار کنه. فکر می کردم آیناز بلده . ولی دیدم نه . دیگه هم نمی شد بیارمت بیرون. چند بار محکم با ماشین خوردین به دیواره ها بعد که اومدین بیرون دیدم بله سرت خورده بود به فرمون و لبت پاره شده بود . زیاد خون نیومد ولی حسابی ترسیده بودی. مثل چی از کرده ی خودم پشیمون شدم. ولی...
29 شهريور 1393

چهار سال و نیم با تو

پسر قشنگم عزیز دلم امروز چهار سال و نیم که وارد زندگی من و بابا شدی. حتی نمی تونم تصورش رو کنم که اگه نبودی زندگی من و بابا چه شکلی بود. اصلاً تا حالا ادامه داشت یا نه. عزیز دلم تو با بودنت پایه های زندگیمون رو محکم تر کردی. این روز ها که دایی رفته سر خونه و زندگی خودش خیلی دلم گرفته. اول به خاطر اینکه دیگه احساس می کنم دایی اون جور که باید پشتیبانم نیست و دیگه نباید زیادی ازش توقع داشته باشم. تا خدای نکرده رو زندگیش سایه نندازم و دوم به خاطر اینکه وقتی به این فکر می کنم یه روزی تو هم بزرگ می شی و می ری و تنهام می زاری دلم می گیره. این چند روز بابا رفته نرمه و ما هم اومدیم خونه باباجون. خیلی دلم می خواست باهاش برم ولی به خاطر کارایی که تو...
27 شهريور 1393

عروسی

عروسی دایی هم با همه ی خاطرات خوب و بدش، خستگی هاش و استرس هاش گذشت. بعد از تموم شدن ماه رمضون دیگه حسابی فضای عروسی توی خونه ی باباجون حاکم شده بود. رفت و آمدها و خرید کردن ها و آماده کردن خونه دایی و برنامه ریزی ها و .... خیلی چیزهای دیگه. منو گل پسرم از یه هفته قبل از عروسی اومدیم خونه باباجون که دیگه نخواییم واسه رفت و آمد به بابا آرش التماس کنیم. البته بابا آرش هم حسابی از خجالتمون در اومد.  اول می خوام از سختی ها و خاطرات بد عروسی بگم. 1. اول از همه عذاب تهیه لباس عروسی بود. که کل شهر رو با خاله گشتیم ولی اون لباسی رو که می خواستم پیدا نمی کردم. بابا هم که اصلاً پا نمی داد بریم اصفهان خودم هم که از بس با نه تو کار ...
22 شهريور 1393