آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 25 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

مریضی

سه شنبه صبح باباجون اومد دنبالت منو هم رسوند دانشگاه. بعد از دانشگاه من هم اومدم اونجا. عصرش با دایی مهدی اومدیم خونه. پنج شنبه هم دوباره رفتیم اونجا. دایی محمد هم اومده بود. به گل پسرم خیلی خوش گذشت. بعد از شام هم اومدیم خونه. راستی دو روز که دیگه از سرماخوردگی خبری نیست. ولی یه مریضی دیگه دوباره شروع شد. اسهال و باز هم اسهال. ولی زیاد شدید نیست. مامان هم مثل گل پسرش مریضه فکر کنم من مریض ترم. حالا حال چند ماه پیشتو دقیقاً درک کردم. مامانی منو بخشش که اون روزها به جونت نق می زدم. بد دردیه آدم به مرگش راضی میشه.       ...
30 آذر 1392

دادا بردیا

دیشب با زن عمو آجی زهرا رفتیم خونه عمه زینت. بردیا اینا هنوز خونه عمه بودن. بردیا اولش خجالت می کشید نیومد جلو. ولی کم کم روش باز شد. چند تا ماشین خونه عمه زینت داشت که حسابی اوراقشون کرده بود. ماشین هاشو اوورد با گل پسرم بازی کرد ولی آجی زهرا رو تحویل نگرفت. ...
25 آذر 1392

یه مهمونی و یه عالمه مریض

جمعه صبح بابا آرش صبح از سر کار اومد. نزدیک ظهر بود که با عمو آیت اینا رفتیم خونه بابابزرگ اینا. گل پسر من، بابا آرش، آجی زهرا، زن عمو مهوش، آنا، دادا کسری، زن عمو اکرم همگی مریض بودن. بعد از ناهار هم همگی رفتیم خونه عمو یحیی اینا. عمو یحیی و امیرعلی هم از همین سرماخوردگی گرفته بودن ولی بهتر از بقیه بودن. عمه زینت اینا و بردیا و مامانش هم اونجا بودن. هنوز ننشسته بودیم که بابابزرگ گفت برگردیم. از خونه عمو یحیی اومدیم خونه خودمون. شبش هم عمو آیت رفت سر کار. من و گل پسرم هم چون بابا آرش شب کار بود رفتیم بالا پیش زن عمو خوابیدیم. ...
25 آذر 1392

تولد آجی زهرا

امروز بابا آرش عصر کار بود. ظهر رفت سر کار. بعد از ظهر هم منو گل پسرم خوابیدیم. عصر هم زن عمو گفت که الناز (دختر دایی آجی زهرا) واسه آجی زهرا کیک گرفته می خوایم یه تولد کوچولو بگیریم شما هم بیان بالا. منو گل پسرم هم ساعت 9 لباس پوشیدیم رفتیم خونه عمو. ...
25 آذر 1392

خونه باباجون

دو شنبه شب با بابا آرش رفتیم خونه باباجون. چون من فرداش باید می رفتم دانشگاه گل پسرم شب موند خونه باباجون. دوشنبه بعد از ظهر با دایی محمود اومدی خونه. سه شنبه صبح هم باباجون اومد دنبالت منو هم رسوند دانشگاه. من بعد از دانشگاه رفتم تا اداره کار بعدش هم اومدم خونه باباجون. مامانی بساط کباب رو راه انداخته بود. عصرش هم با دایی محمود اومدیم خونه.چهارشنبه هم خونه باباجون بودیم. ...
25 آذر 1392

گل پسر مریض

گل پسرم حسابی مریض شده، عطسه، سرفه، آبریزش بینی.... دیروز بابا با بردیمت دکتر. شبش هم رفتیم خونه بابابزرگ اینا. عمه زینب و عمه زهره هم اونجا بودن. دیشب تو خواب خلط پرید تو گلوت بلند شدی و استفراغ کردی. امروز هم یه کم بهتر شدی. حالا هم تو یه خواب نازی. خدایا خودت مواظب همه ی بچه ها باش. گل پسر منو هم زودتر خوب کن. آخه مامانش طاقت مریضی شو نداره.  راستی دایی سعید هم جمعه رفت بندرعباس سرکار. خیلی دلم واسش تنگ شده . تو هم همش بهونشو میاری. خدایا مواظب دایی سعید هم باش. ...
17 آذر 1392

بدون عنوان

امروز صبح بابا رفت نرمه و تا ظهر اومد.گل پسرم و باباش هر دوتایی حسابی مریض بودن. یکی از یکی بدتر. بابا شب کار بود رفت سر کار . بعدش هم آجی زهرا و زن عمو اومدن خونمون. زن عمو هم واسه آزمون دکترا ثبت نام کرد. ...
14 آذر 1392