بابا چشمامو ببین
امروز صبح وقتی بابا از سر کار اومد خواب بودی. بابا با قلقلک بیدارت کرد. یه کم با هم بازی کردین بعدش بهش گقتی بابا ببین چند روزه که بستنی نخوردم چشام چه جوری شده . بابا از این حرفت جا خورد کلی هم ذوق کرد. بعدش گفتی من دو روزه که خونه باباجون نرفتم. این بار دیگه راست می گفتی واقعاً دو روز بود که خونه باباجون نرفته بودی. یه کم بعد بابا رفت خیابون مامانی هم زنگ زد که دایی داره میاد دنبال ارشیا. هنوز دایی نیومده بود که بابابزرگ اومد خونمون. بعدش هم دایی و باباجون اومدن یه کم پیش بابابزرگ نشستن و بعد هم باهاشون رفتی. بابابزرگ از حیاط خونشون یه انار واست اورده بود. موقع رفتن گفتی مامان انارمو نخوری تا بیام. باباجون هم از این حرف کلی برات ذو...