آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

مامانی منو ببخش

دیروز همون موقع که داشتم برات پست میذاشتم عمو جهان گیر اینا اومدن خونمون. امروز هم سر ساعت 5 خوابیدی. قبلا نهایتاً سر ساعت سه می خوابیدی ولی چند روزه که دوست نداری بخوابی. امروز ناخنم صورتتو خراشید. چند روز پیش هم دوباره همین جوری شد. مامانی منو ببخش بخدا وقتی صورتتو دیدم دلم خون شد. همش تقصیر خودت بود. جدیداً همش رو سر و کولم می پری اذت می کنی می خواستم جدات کنم که ناخنم کشید به صورتت.       ...
11 مرداد 1392

شیطنت

دیشب رفتیم خونه باباجون تا مامان بره احیا. تو موندی پیش دایی ها. یه ساعتی نگذشته بود که دایی سعید زنگ زد گفت ارشیا...... دیگه اینجا نمی نویسم تا آبروت بره. ولی مامانی اومد سراغت و زود برگشت. صبح که اومدیم باباخونه بود. بابا خوابش می اومد تو هم بنای نق زدن گذاشته بودی. مجبور شدم تو این گرما ببرمت مغازه واست بستنی بخرم تا آروم بشی. ولی وقتی برگشتیم تا بستنی رو خوردی دوباره از اول... بابا داشت دیونه می شد. بردمت حمام. اومدی بیرون گفتی می خوام بخوام . من کلی ذوق کردم. ولی کو خواب... کلی ششیطونی کردی و نق زدی و بهونه هر چیزیو اوردی تا ساعت 4 خوابیدی.
10 مرداد 1392

آش نذری

پری روز بابا بزرگ اینا اومدن اینجا گفتن که واسه آش نذری فردا بریم نرمه. واسه همین دیروز صبح بابا عمو یحیی اینا رفتیم نرمه. عمه زینب اینا هم اونجا بودن. مامان بزرگ آشو عصر پخت عمه زینت هم اومد. تو پژمان هم کلی با هم بازی کردین. ساعت ٧/٥ خونه بودیم. بابا آرش شب کار بود. زن عمو هم نبود. واسه همین زنگ زدیم دایی سعید شب اومد پیشمون. صبحی هم تو باهش رفتی خونه بابا جون.
9 مرداد 1392

یه پسر بد

امروز صبح عمو اینا اومدن. بعد از ظهر هم تو بابا آرش رفتین پارک البته بدون مامان. ای پسر بد رفتار امروزت هیچ وقت یادم نمیره. شب هم باباجون اینا اومدن اینجا موقع رفتن تو کلی گریه کردی تا باهاشون بری. بلاخره حرف خودتو به کرسی نشوندی و رفتی.
3 مرداد 1392

فروشگاه

دیروز صبح ( سه شنبه) بابابزرگ اومد خونمون. بعدش هم رفت بالا خونه عمو اینا. چون بابابزرگ خوابیده بود زن عمو آجی زهرا را اورد پایین بعدش هم تو رو واسه ناهار برد بالا. وقتی رفتم بیارمت عمو گفت خوابیده. وقتی عمو آیت بابازرگ رو برد دکتر اومدم دنبالت. هنوز همون جا بودیم که عمو اینا از دکتر برگشتن. عمو بستنی خریده بود. تو تا نخوردی پایین نیومدی. یه ساعت بعد از اینکه ما اومدیم پایین عمو اینا و بابابزرگ رفتن نرمه. بعدش هم تو با باباجون اینا رفتی فروشگاه. چون بابا آرش شب کار بود شب خونه باباجون خوابیدیم. صبحی هم اومدیم خونه. وقتی رسیدیم خونه بابا آرش خونه بود. بعدش رفت تو خیابون. بعد از ظهر بردمت حمام . تازگی ها دیگه حموم کردنو دوست نداری. مخصوصاٌ وق...
2 مرداد 1392

عیادت

    دیروز (جمعه) رفتیم بروجن. داداش زن دایی راضیه تصادف کرده بود. وقتی رفتیم داخل بیمارستان کلی ترسیدی. گریه کردی من هم اوردمت بیرون. خلاصه باعث شدی یه ساعتی زیر آفتاب بشینیم. من که کلی حوصلم سر رفت ولی تو با گنجشک ها سرگرم شدی. ساعت ٢ راه افتادیم اومدیم. تو راه دایی واستاد کنار یه باغ. باباجون هم زرد آلو و آلو زرد خرید. از تو ماشین واسه سرباز ها دست تکون می دادی کلی ذوق کردی. خلاصه ساعت ٤ بود که رسیدیم خونه.  عصر خواب بودیم که عمو داریوش اینا و بابابزرگ از نرمه اومدن خونمون. عمو اینا یه نیم ساعتی موندن و رفتن. بعدش هم تو با بابا آرش و بابابزگ رفتی بیرون. ...
28 تير 1392

کسری کوچولو

امروز صبح رفتیم خونه باباجون بعد از ظهر هم اومدیم خونه. عصر عمو داریوش اینا اومدن خونمون. چیزی نموندن خونمون. رفتن نرمه. امسال سه نفر به صالحی ها اضافه شدن. کسری دومین نی نی بود.       ...
27 تير 1392

وقتی خونه نیستی

پری روز از خونه عمو یحیی که اومدیم باباجون و دایی سعید دم در خونه بودن. باهاشون رفتیم خونشون بعد از افطار هم اومدیم خونه. دیروز صبح خونه بودیم عصرش هم عمه زهره اومد. بابا هم شب کار بود. امروز هم صبح بردمت حمام بعدش هم دایی اومد دنبالت بردت. امروز که نبودی خیلی بد بود یه جوری بود. انگار بیشتر گرسنگی روم تاثیر گذاشت. هنوز هم اونجایی مطمئنم بعد از افطار به زور میای. ...
24 تير 1392