آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 14 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 12 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 4 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

نماز خوندن

دیروز صبح رفتی خونه باباجون. بابا که رفت من هم اومدم اونجا. عصرش با باباجون و دایی محمود رفتیم بیرون به قول خودت آب ها رو نگاه کنیم. وقتی می خوام نماز بخونم میای با من نماز می خونی. سر سجاده همش دعوامون می شه. بعد از نماز باهام دست می دی میگی قبول باشه. امروز گیر داده بودی چادر می خواستی. عصر هم می خوایم با زن عمو و آجی زهرا بریم  پیش امیر علی. الان تو خوابیدی. نیم ساعت دیگه باید بیدارت کنم تا آماده شی.
22 تير 1392

ماه رمضون

امروز دوم ماه رمضونه. تا الان که خیلی خوب گذشته. دیروز با هم رفتیم خونه باباجون. دایی مسعود روزه بود. تو هم توقع داشتی مثل همیشه باهات بازی کونه. ولی دایی حال بازی کردن نداشت. من  هم به زور خوابوندمت. امروز دیگه نرفتیم اونجا.الان هم ساکت و اروم نشستی داری برنامه کودک نگاه می کنی.
20 تير 1392

چه شباهتی

امروز بابا عصر کاره تو هم گرفتی خوابیدی. پری شب رفتیم نی نی عمو یحیی رو دیدیم. کپ خودت بود. انگار قل دومت. خیلی تعجب کردم. یاد اون روزها افتادم. اون لحظه که واسه اولین بار دیدمت. یه پسر کوچولو با صورت پف کرده. همش دلم می خواست نگاش کنم. چقدر زود بزرگ شدی و من چقدر زود پیر شدم...   این عکس یه روزگی تو       این عکس یه روزگی امیرعلی       این هم آجی زهرا     ...
13 تير 1392

نی نی عمو یحیی

امروز بابا با دوستاش رفته بود تفریح من و تو هم طبق معمول رفتیم خونه بابا جون. عصرش هم چون زن عمو رو بردن بیمارستان تا نی نیش به دنیا بیاد ما هم رفتیم اونجا. 2 ساعتی بودیم خبری نشد اومدیم خونه. عمه ساعت 11  بود که زنگ زد گفت نی نی به دنیا اومده.
10 تير 1392

خواب زیر پشه بند

دیروز عمواینا رفتن اصفهان بابا هم شب کار بود. منو گل پسرم هم رفتیم خونه بابا جون. شب با دایی ها رفتی زیر پشه بند خوابیدی فکر کنم به یکی از ارزو هات رسیدی. وقتی خوابت برد اوردمت پیش خودم. ولی فهمیدی که از زیر پشه بند اوردمت بیرون. فردا صبح بابا دوباره اضافه کار وایساده بود. ما هم همون جا موندیم. بعد از ظهر هم خاله معصومه اومد اونجا.
10 تير 1392

عیدت مبارک، نیمه شعبان ۹۲

امروز عید نیمه شعبانه، من و گل پسرم هم تو خونه تنها هستیم. بابا ارش روز کاره، تو رو بردم حمام الان هم تو یه خوابه نازی. دیروز عصر با باباجون اینا رفتی خیابون باباجون یه پیراهن سبز خوشکل برات خرید. بعدش رفتیی خونشون. شب هم من بابا ارش اومدیم اونجا. راستی عمه زهره هم الان خونه آجی زهراست.   ...
3 تير 1392

پارک

امروز بعد از ظهر بابا رفت نرمه من و گل پسرمو زن عمو و آجی زهرا هم رفتیم پارک. اولش هوا گرم بود. زن عمو نشست تو چمن ها من و تو هم رفتیم سرسره بازی. اونجا عمه زینب و اجی سیما و زن عمو فیهمه و مامان و اجی زن عمو رو هم دیدیم. خیلی خوب بود. تو هم با آجی سیما رفتی یکمی تابیدی. ولی آخر کاری تو رفتی کنار حوض تو پارک اصلاً نفهیمدم چه طور افتادی توش کلی هم خودت ترسیدی هم من. مثل یه موش آبکشیده شده بودی خیس خیس لباساتو در اوردم چادر عمه زینب و هم گرفتم دورت تا خشک بشی.   ...
30 خرداد 1392

باز هم خونه بابا جون

          امروز صبح دوباره خودت تنهایی رفتی خونه باباجون. عصر هم که دایی اوردت کلی گریه کردی. می خواستی دوباره برگردی. خوب حتماً با دایی ها کلی بهت خوش می گذره دیگه که حاضر نیستی خونه خودمون بمونی. ...
29 خرداد 1392

خونه بابا جون

پری روز خودت تنهایی ( به قول خودت) رفتی خونه باباجون. دیروز خونه بودم. امروز صبح می خواستم با بابا جون جایی برم واسه همین گفتم تا بابا ارش تو رو نگه داره  ولی تو تا دایی سعیدو دم در دیدی گریه زاری راه انداختی که من هم میام. با خودم بردمت. برگشتنی دایی واست آب هویج گرفت. وقتی رسیدم در خونه تو دوباره گریه کردی خواستی بری خونه بابا جون بلا خره رفتی. بابا ارش عصر کار بود ساعت 12.5 رفت بعد دایی سعید اومد دنبال من، من هم اومدم اونجا. بعد از ظهر آجی زهرا هم اومد. وقتی رفتن با باباجون اینا رفتی بیرون کلی بهت خوش گذشت. شب هم با زور و گریه زاری اومدی.   ...
28 خرداد 1392