آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 26 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

بعد دو هفته

سلام گلای نازم دو هفته ای هست که پست نذاشتم. خودم هم باورش برام سخته. می یومدم سر می زدم ولی نمی توستم بنویسم. اصلا چند وقت که ننویسی دیگه رشته ی کار از دست آدم می ره. انشالله از این به بعد منظم تر بشم. از دو هفته پیش شروع می کنم ۲۶ آبان تا ۲ آذر. سه شنبه پانیا رو با بابا بردیم واسه پایش سه سالگی. دخترکم چندان وزن نگرفته بود و قرار شد دو ماه دیگه بریم. خودم ۶ کیلو وزن کم کرده بودم و این یه موفقیت بزرگ بود✌👌 گفتن ارشیا هم باید پایش بشه و قرار شد ۵ شنبه ارشیا رو ببرم. روز سرد و بارونی بود. قبلش یه سر هم مدرسه ارشیا رفتیم و فرم تاییدیه پزشکی بهم دادن واسه تیم شطرنج ارشیا که جمعه صبح بابا با ارشیا بردنش درمانگاه تا یه دکتر مهر ...
9 آذر 1397

عروسی

عروسی دایی هم با همه ی خاطرات خوب و بدش، خستگی هاش و استرس هاش گذشت. بعد از تموم شدن ماه رمضون دیگه حسابی فضای عروسی توی خونه ی باباجون حاکم شده بود. رفت و آمدها و خرید کردن ها و آماده کردن خونه دایی و برنامه ریزی ها و .... خیلی چیزهای دیگه. منو گل پسرم از یه هفته قبل از عروسی اومدیم خونه باباجون که دیگه نخواییم واسه رفت و آمد به بابا آرش التماس کنیم. البته بابا آرش هم حسابی از خجالتمون در اومد.  اول می خوام از سختی ها و خاطرات بد عروسی بگم. 1. اول از همه عذاب تهیه لباس عروسی بود. که کل شهر رو با خاله گشتیم ولی اون لباسی رو که می خواستم پیدا نمی کردم. بابا هم که اصلاً پا نمی داد بریم اصفهان خودم هم که از بس با نه تو کار ...
22 شهريور 1393

کارت دعوت

امروز صبح هرچی به بابا آرش گفتم بیا برم خونه باباجون قبول نکرد گفت می خوام بخوابم. بهش گفتم خوب منو بزار اونجا خودت بیا بخواب. قبول کرد. بعد از ناهار کارت های دعوت عروسی رو نوشتیم. منو دایی مهدی و دایی مسعود پاکت ها رو سر هم کردیم و چسب می زدیم. دایی محمد کارت توشون می ذاشت و دایی محمود روی پاکت ها رو می نوشت. خاله هم کارت های شهرهای مختلف رو دسته بندی می کرد.             باباجون هم:       ...
16 مرداد 1393

چیدن خونه دایی سعید

امروز صبح بابا از سر کار اومد. هرچی بهش گفتم که مارو بزاره خونه باباجون قبول نکرد. گرفت خوابید. من هم بعد از ناهار زنگ زدم به دایی اومد دنبالمون. بعد از ضهر وسایل دایی سعید رو بردیم تو خونش. گل پسرم هم کلی کمک کرد مخصوصاً موقع پهن کردن فرش ها. همش می گفتی بریم کابینت ها رو تمیز کنیم. هر چی می گفتم که دیگه لازم نیست گوش نکردی آخرش هم خودت شیشه پاک کن رو برداشتی رفتی تنهایی تو آشپزخونه مشغول تمیز کردن شدی. وقتی چیدن وسیله ها تموم شد (هنوز همه جهیزیه رو کامل نخریدن) من و خاله رفتیم دوباره خیابون. امروز خاله خریدشو انجام داد ولی من نه. فقط به پارچه دیدم که اگه خیاط خوب پیدا کردم بدم خیاط.  من از خیابون رفتم خونه خودمون. هرچی به بابا آرش ...
15 مرداد 1393

تمیز کاری

امروز صبح بابابزرگ اومد خونه آجی زهرا. بعدش هم بابا از سر کار اومد. بابا بر خلاف همیشه نخوابید منتظر بود بابابزرگ بیاد پایین من هم گفتم بی خیال بخواب. بابابزرگ 11 بود که اومد پایین. واسه ناهار هم دوباره رفت بالا . وقتی ناهار خوردیم بابا آرش مارو گذاشت خونه باباجون (البته بعد از دوساعت التماس)  امروز قرار بود بیاد خونه دایی سعید رو موکت کنن. تا عصر که نیومدن باباجون هم عصبانی شد گفت خودم موکت ها رو می برم. باباجون و دایی اینا سرگرم موکت ها شدن من و گل پسرم هم کابینت ها رو تمیز کردیم. گل پسرم عاشق اینه که با شیشه پاک کن کار کنه. ما هم داشتیم با شیشه پاکن کابینت ها رو تمیز می کردیم پس خودتون فکر کنید که ارشیا چه حالی کرد.  عصر ب...
14 مرداد 1393

باز هم بازار

امروز هم بابا عصر کار بود. بعد از ظهری خاله معصومه زنگ زد گفت باباجون اینا میرن خیابون باهاشون می ری تا بیان دنبالت. گل پسرم خواب بود گفتم نه. بعدش دلم تاب نیورد بیدارت کردم حاضر شدیم و رفتیم بیرون. رفتیم فلکه چند تا مغاره رو گشتیم و بعدش رفتیم باباجون اینا رو پیدا کردیم. دیروز توی بازار خواستم واست جوراب بخرم بلند بودن منصرف شدم. ولی مثل اینکه خودت خوشت اومده بود. امروز همش می گفتی بریم بازار اون جوراب ها رو بخریم. وقتی رسیدیم به مامانی اینا همش نق می زدی بریم بازار. مامانی گفت چرا بریم بازار؟ گفتی من که تو خیابون کاری نداشتم اومدم برم بازار. خلاصه رفتیم بازار و جوراب ها رو خریدیم. بعدش هم رفتیم واسه دایی سعید تشک و پتو و بالش خریدیم. بع...
12 مرداد 1393

خرید لباس

امروز واسه اولین بار واسه عروسی دایی سعید رفتیم خرید. بابا عصر کار بود. ساعت 4.5 از خونه زدیم بیرون. با خاله سر صاحب الزمان قرار گذاشته بودیم. خاله رو جلوی بانک ملی دیدیم. اول چندتا مغازه رو گشتیم و بعدش رفتیم بازار. تو هم که عاشق بازار. توی بازار گیر داده بودی که بادکنک می خوام. وسط راه هم گفتی جونم دیگه داره تموم می شه. دایی محمود هم اومده بود کارت دعوت های عروسی رو تحویل بگیره. سر فلکه دیدیمش رفتیم شیرینی خریدیم و با هم رفتیم خونه باباجون. مامانی اسفند دود کرده بود. تا ما رسیدیم کل کشید. همه خوش حالن و من دلم شور می زنه. راستی امروز هم لباسی رو که می خواستم پیدا نکردم. صبحی هم آجی سیما و آجی زهرا اومدن خونمون.  ...
11 مرداد 1393

عقد دایی سعید

ديروز بعد از حدود دو سال بالاخره دايي سعيد متاهل شد. بابا آرش پري روز رفته بود نرمه افتخار نداد بياد.   ديروز صبح دايي و باباجون اومدن دنبال منو گل پسرم. اول رفتيم خيابون. باباجون و دايي رفتن بانک. من گل پسرم هم نشستيم توي ماشين. بعدش هم رفتيم قند و تور واسه سر عقد خريديم. اونجا آقا ارشيا گير داد که کلاه تولد مي خوام دايي هم واسش خريد. بعدش اومديم خونه باباجون. دايي رفت آرايشگاه و بعدش هم دايي محمود آقا ارشيا رو برد.   جشن عقد نداشتيم فقط قرار بود بريم محضر. باباجون از يکي از آشناها يه ماشين ديگه گرفته بود تا جاي همه بشه. بعد از ناهار راهي شديم. رفتيم بروجن. منو و خاله معصومه و دايي سعيد و ماماني و البته آقا ارشي...
28 ارديبهشت 1393
1