یه روز بارونی
سلام گلای من دیشب خیلی گرم بود در حدی که بخاری رو خاموش کردم. صبحی هم که ارشیا رفت هوا خوب بود. طوری که با ارشیا گفتم لازم نیست کلاه روی سرت بزاری. دیشب ۵ صبح خوابیدم و ۶/۳۰ دوباره بیدار شدم. پانیا هم امروز همزمان با ارشیا بیدار شد. دیگه نتونستم بخوابم. کل صبح حسابی خواب آلود بودم که اصلا نفهمیدم داره بارون میاد. وقتی بارون رو دیدم کلی خوشحال شدم. آخه امسال این دومین باری بود که بارون می یومد. واسه ناهار کتلت درست کردم. ارشیا که اومد یه مقدار خیس شده بود چون چند دقیقه ای زیر بارون مونده بود تا سرویس بیاد دنبالش. وقتی خواستم سفره بندازم تازه یادم اومد که نون نداریم. بابا هم صبحی با بابابزرگ اینا رفته بود نرمه. دیگه خودم شال و ک...