آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 25 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

شروعی دوباره

سلام گل پسرم ببخش که توی این چند ماه اخیر نتونستم به موقع وبلاگت رو آپ کنم. خوب حالا می خوام از اتفافات این چند وفت واست بنویسم. اول بگم که دستت دیگه داره خوب می شه. بابا حتی شما رو تا بیمارستان سوختگی اصفهان هم برد. چند بار هم همین جا رفتی دکتر و هر بار دستت رو می تراشید و باند پیچی می کرد آخه حسابی عفونت کرده بود. کار هر روز من شده بود این که روزی دوبار پانسمان دستت رو عوض کنم. این چند وقت به خاطر دستت حسابی لوس شده بودی. مخصوصا که یه بار که عمه زهره و آنا اومدن خونمون و شما به عمد با اسکوتر زدی ظرف میوه رو شکوندی و من هیچی نتونستم بت بگم. حسابی دلم سوخت آخه یه یادگاری از یه دوست خوب بود. چند روزی هم...
12 بهمن 1394

برق گرفتگی

  گل پسر نازم الهی مامان برات بمیره دیشب یه بلای بزرگ از سرت رفع شد. دیشب رفتیم خونه بابابزرگ اینا که با اونا بریم خونه عمه زینت اینا. شما همیشه عادت داشتی که از لوله گاز بگیری و بری بالا و زنگ در رو بزنی. همیشه نگران این بودم که از اون بالا پرت شی پایین. ولی اون شب حتی فکرشو هم نمی کردیم که سیم برق های بابا بزرگ اینا لخت شده باشن و لوله گاز برق داشته باشه. مطابق معمول تا رسیدیم شما دویدی تا زنگ در رو بزنی. من هم چون تو ماشین داشتم به اجی پانی شیر میدادم دیر از ماشین اومدم پایین. وقتی اومدم پایین دیدم بابا داره میگه ارشیا چرا زنگ نمی زنی و بعد محکم شما کشید عقب، شما انگار تازه زبونت باز شده باشه زدی زیر ...
19 دی 1394

15 روزه شدم

دختر نازم امروز پانزده روزه شدی. امروز داداشی رفت مهد و بعدش مامانی اومد پیشمون و تا ظهر موند. بعد از ظهر هم شما و داداش خوابیدی و من یه سر و سامونی به عکس های این چند وقتت دادم. به نظر خیلی شبیه بچهگی های داداش هستی و با آجی زهرا خیلی متفاوتی. بابا که از سر کار اومد با داداش رفت واسه معامله زمین و من شام درست کردم. این روزها شبکه دو سریال کیمیا رو نشون می ده وبابا پای ثابتش. من موقع پخش این سریال می خوابم تا شب کم نیارم. ولی امشب به لطف بادکنک داداش نتونستم بخوابم. کاش شب کم نیارم. ...
25 آبان 1394

ده روزگی پانیا

سلام پانیه نازم امروز ده روزه شدی. دیشب هم طبق معمول تا سه بد نبودی و بعدش بیدار. ساعت ۴ٔ:۴۵ صبح هم نافت افتاد. صبحی بعد از رفتن داداشی من و شما و بابا یه ساعتی خوابیم. بعدش حاضر شدیم رفتیم دکتر تا مامان بخیه هاشو بکشه. شما موندین تو ماشین پیش بابا. بعد از ظهر از ساعت یک تا شش بی قراری کردی. بعدش به زور خوابیدی.       ...
20 آبان 1394

روز کودک مبارک

  سه شنبه صبح بلاخره رفتی پیش دبستانی. وقتی اومدی کلی ذوق داشتی اخه قرار بود به مناسبت روز کودک فرداش واستون جشن بگیرن. امروز صبح هم با کمال میل از خواب بلند شدی و حاظر شدی. بعدش هم به درخواست خودت موهات رو ژل زدم و توی حیاط ازت عکس گرفتم.     حالا خوبه خودت گفتی ازم عکس بگیر!   وقتی هم که اومدی کلی شنگول بود. هم واسه جشن و هم واسه اینکه فردا تا لنگ ظهر می تونستی بخوابی.       ...
15 مهر 1394

یه روز خیلی بد با یه پسر بدتر

  دیشب بلاخره رفتیم روپوشت رو سفارش دادیم و بعدش یه سر رفتیم خونه باباجون. امروز صبح بابا رفت نرمه ما رو هم گذاشت خونه باباجون. گل پسرم چون هنوز مریض بود دوباره نرفت پیش دبستانی. از لحظه ورود به خونه باباجون سر ناسازگاری گذاشتی. اولش با تفنگ ترقه ای که با خودت اورده بودی.همش رو تو صورت باباجون خالی کردی، بعدش مامانی سبزی خرید واسه اش نذری فکر کردم اگه سر گرم اونها بشی بدخلقی یادت بره ولی نه بدتر کردی شروع کردی به داد و بیداد و اذیت کردن کلی از سبزی ها رو قاطی کردی و ارخرش با کتک دست ورداشتی. بعد دوباره برگشتی که می خوام کمک کنم و دوباره اذیت.     بیچاره مامانی كه مجبور شد دست از...
13 مهر 1394