آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 29 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

گل پسری مریض شده

  پنج شنبه با آجی زهرا رفتیم امپول انفلوانزا رو براتون تزریق کردیم. از صبحش احساس کردم یه کم سرما خوردی ولی فکر کردم که زیاد مهم نیست. بعد از امپول رفتیم واسه نی نیمون خرید کردیم. بابا عصر کار بود باباجون اینا کیان رو برده بودن دکتر. قبل از اینکه بابا بره سر کار اومدن ما رو هم با خودشون بردن خونشون. جمعه عصر دیدم یه صدات گرفته و تب داری. فکر کردم واسه امپول باشه. شنبه صبح که از خواب بیدار شدی دیدم بله حسابی حالت بده. واسه همین ترجیح دادم بمونی خونه و پیش دبستانی نری. بابا شب کار بود از سر کار که اومد از دیدنت خیلی تعجب کرد. خلاصه قرار شد اول بریم فروشگاه بعدش بابا بره عسل بخره و بعدش بریم دکتر. از فروشگاه واسه نی ن...
11 مهر 1394

چهارمین روز پیش دبستانی

  امروز قبل از اینکه گوشیم زنگ بخوره بیدار شدیم. دست و صورتت رو شستی و گفتی بوف ندارم. یه لقمه صبحانه خوردی. لباسات رو پوشوندم و موهات رو ژل زدم . توی حیاط داشتم ازت عکس می گرفتم که گفتی پوف دارم، شوکه شدم. سریع بردمت و داشتم دوباره کفشات رو می پوشوندم که سرویست اومد. این دفعه هم به خیر گذشت.   ...
7 مهر 1394

سومین روز پیش دبستانی

  امروز هم به زور بیدارت کردم. بابا روز کار بود. صبحانه فقط یه لقمه خوردی. داشتم کفشات رو می پوشوندم که سرویست اومد. لوازم التحریری که دیروز از مهد اورده بودی رو به غیر از کتاب هات رو با خودت بردی. ظهر هم که اومدی یه راست رفتی سراغ سی دی هات. ناهار خوردی و سی دی دوم و بعدش سوم. اخرای سومی بود که بابا اومد. راستی امروز با خودت یه پاکت به مناسبت جشن عاطفه ها اورده بودی.   ...
6 مهر 1394

اولین روز پیش دبستانی

  چهار شنبه نرفتی پیش دبستانی. چون بابا نرمه بود و من هم نتونستم ببرمت. امروز صبح هم بابا روز کار بود. واسه همین هم با تاکسی رفتیم. امیرمحمد اولین کسی بود که دیدیش. رنگ روپوش هاتون هم عوض شده بود و ما از همه جا غافل. بعد از مراسم صبحگاه به انتخاب خودت رفتی تو کلاس خاله فرشته، من هم چند دقیقه ای بودم و بعدش رفتم خانه بهداشت. ظهر هم چون هنوز تکلیف سرویست معلوم نبود با دایی محمد اومدیم دنبالت و بعدش هم رفتیم خونه باباجون. ...
4 مهر 1394

خرید واسه اجی هستی

  من و بابا فکر می کردیم از امروز باید بری پیش دبستانی. واسه همین صبحی با کلی تشریفات راهی شدیم. ولی وقتی رسیدیم با در بسته رو به رو شدیم. به خانم عرب زنگ زدم گفت که مهد و پیش دبستانی از روز چهار شنبه شروع به کار می کنه. خلاصه برگشتیم خونه.       ولی عوضش یه ساعت بعدش رفتیم خیابون واسه هستی خانوم خرید. بابا حسابی سورپرایزمون کرد. فکرش رو هم نمی کردم اینقدر مایه بزاره.     ولی گل پسرم همش می گفت من اینو دوست ندارم من می خوام واسه اجیم از اون عروسکی ها بخرم. طلا فروشه حسابی ذوق کرده بود اخه بابا اولش به خاطر شما اغفال شده بود که یه جفت گوشواره عروسکی هم...
28 شهريور 1394

کیان جون به دنیا اومد

  8 شهریور کیان عشق من به دنیا اومد و من رسما عمه شدم. گل پسرم هم کلی گریه کرد که چرا نی نی دایی زودتر از نی نی خودمون به دنیا اومده. حالا هم قرار شده که تا به دنیا اومدن نی نی خودمون فعلا داداش کیان باشه. ...
10 شهريور 1394

عید فطر

  امروز عید فطر بود. و عقد دایی مجید (پسر دایی من). این عکس ها رو هم توی مسیر ازت گرفتم.       و اما اندر احوالات گل پسرم تو این چند وقت. این چند وقت نی نی مون رو هستی صدا می کنی همش هم می گی من داداششم من تصمیم می گیرم. همش چپ و راست می گی مامان نی نی مون تکون می خوره. لگد نزد؟ قبلا فکر می کردی نی نی رو از بیمارستان می خریم. ولی این اواخر متوجه شدم که می دونی نی نی توی دلمه وقتی ازت پرسیدم که از کجا می دونستی در جواب گفتی مگه زن فامیل دور شکمش گنده نشده بود بعدش رفتن بیمارستان بچشون به دنیا اومد. هرچی می خوری به آجیت هم می دی. بعدش بلافاصله می گی مامان دیگه حالا آجیم ...
27 تير 1394

پارک آبشار

  امروز عصر رفتیم پار آبشار. اول نمی خواستی بیای. نق میزدی که می خوام بمونم خونه تبلت بازی کنم.     بعدش رفتیم پارک بازی کردی. هنوز مستقل نشدی . توی پارک درست همون موقع که من و بابا نشستیم تا شما بری خودت بازی کنی ده دقیقه نشده برگشتی و با گریه و زاری گفتی یه پسره منو زد. بعدش رفتیم پیتزا بخوریم و شما طبق معمول اسنک خواستی.     ...
15 خرداد 1394