آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 26 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

مقدمات سفره هفت سین

  جام های سفره هفت سین امسال رو امروز سه تا شون رو تزیین کردم. وسایلش رو همه از قبل داشتم. گرچه نظرم در مورد امسال کلا یه چیز دیگه بود ولی خوب اینم بدی نشد. ارشیا و پانیا که حسابی اذیت کردن فقط تونستم سه تا شون رو درست کنم.       این تزیین سال قبل بود. به نظرم قبلیه بهتر بود.             ...
24 اسفند 1396

خونه تکونی و تعویض موکت

چند روز پیش رفتیم موکت خریدیم و قرار شد امروز بیان تحویل بدن. از دیروز دیگه حسابی در گیر خونه تکونی شدم. گفتم دیگه یه باره پدیرایی رو تمیز کنم. دیروز با یه بدبختی ویترین ها رو خالی کردم و ظرف های داخلش رو شستم. امروز صبح بعد از رفتن ارشیا به مدرسه با ارش وسایل تو پذیرایی رو  داخل آشپزخونه و حیاط جا دادیم، تا کلا خالی بشه. فکر نمی کردم کارگرهای موکت فروشی زود بیان ولی ساعت ۹ اومدن😧 موکت رو برش دادن و چسبوندن و رفتن، بعدش برنامه ها داشتیم با پانیا خانم سر چیدن وسایل. می گفت سرویس چای خوری رو بده تا باهاشون بازی کنم😭   امروز آخرین جلسه ترم شش کلاس زبان ارشیاست و ‌چهارشنبه هم امتحان پایان ترم. ترم بعد استرا...
6 اسفند 1396

یه روز کامل خونه بابابزرگ

  امروز قرار بود مثل دیروز دوباره بریم خونه باباجون. تو حیاط بودم داشتم لباسا رو از رو بند جمع می کردم که یکی زنگ در رو زد و ارشیا هم همین طوری آیفن رو زد، فکر کردم دایی محموده ولی دیدم بابابزرگه، می گفت دوباره تدین قراره بیاد اونجا و آنا هم دست تنهاست بیاید کمک. چیزی طول نکشید که دایی محمود هم رسید. بین زمین و هوا مونده بودم و صدالبته عصبانی! که چرا دیشب بابا آرش چیزی نگفته! هی چی یه نیم ساعتی نشستیم، یه چای دم دادم و بعدش شما دوتا رو با دایی فرستادم خونه باباجون و خودم رفتم خونه بابابزرگ، یعنی دایی من و بابابزرگ رو هم رسوند.  تازه سفره ناهار جمع شده بود که دایی جوجه ها رو پس اورد. ارشیا هم که به موقع رسیده بود دلی از عزا در...
4 اسفند 1396

روز تعطیل

امروز سالروز شهادت حضرت فاطمه زهرا بود، بابا هم صبح از سر کار اومد و کل صبح خواب بود و بعد از ظهر یه سر با ارشیا رفت تا مدرسه ارشیا تا ببینه می تونه پلاک ماشین رو که افتاده بود( شاید هم کسی از عمد ورش داشته بود) رو پیدا می کن یا نه، وقتی اومد، پلاک رو که پیدا نکرده بود ولی پیشنهاد داد که بریم تا جمعه بازار. اول رفتیم بستنی خوردیم بعد رفتیم جمعه بازار و بعد دوباره پارک ملت. اونجا طه و کاظمینی دو تا از دوستا ارشیا رو هم دیدیم. ...
2 اسفند 1396