آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

یه هفته ی شلوغ

سلام ناز گلای من سه شنبه بلاخره رفتیم آتلیه. چهار شنبه این هفته هم دومین جلسه اولیا مربیان پانیا بود.👇👇👇 جوجوها نمی تونن تو آفتاب نگاه کنن👆👆👆 همون شب هم رفتیم خونه بابابزرگ اینا👇👇👇 این عکس هم واسه دوستایی که میگن به ارشیا نمیاد آتیش بسوزونه👆👆👆 پنج شنبه این هفته سالگرد پسرعموی بابا بود جوجوها رو گذاشتم خونه باباجون و نبردمشون سرخاک. شبش هم شام خونه بابابزرگ اینا بودیم. ما و عمو جهان گیر اینا و عمو داریوش اینا👇👇👇   امروز هم رفتیم خونه باباجون. راستی دیروز قناری جون هم مرد. خیلی ناراحت شدید. نمی دونم چش شد سر حال بود یه باره مرد. هر وقت می رفتیم بیرون و ...
25 آبان 1397

متفاوت ترین نرمه عمرم

  امروز رفتیم نرمه. نرمه ای که با دفعات قبل خیلی فرق داشت. عمه زینب اینا هم بعد ما اومدن. بعد ناهار عمه زینب و انا رفتن کوه. یه نیم ساعت بعد بابا گفت بریم تا  سد.       بعد از سد هم رفتیم کوه. عمه و انا رو هم دیدیم. یه کم هوا سرد بود و به خاطر همکاری نکردن پانیا زود برگشتیم. ولی تو این دوازده سال اولین باری بود که می رفتم. دیدن سد از بالای کوه خیلی جالب بود.     از نرمه که اومدیم کارگرا هنوز بودن. چند روزه که بابا بنا اورده و دارن پشت خونه رو پلاستر می کنن. بابا رفت سراغ کارگرا و منم ارشیا رو فرستادم حمام. ارشیا حمام بو...
28 ارديبهشت 1397

امروز ما

سلام عزیزای مامان امروز بابا عصر کار بود. ارشیا که از مدرسه اومد گفت خوابم میاد، منم گفتم یه ساعت بخواب واسه کلاس زبان بیدارت می کنم. زن عمو و آجی زهرا هم با آنا رفتن خونه عمه زهره. ارشیا ۲:۳۰ از خواب بیدار شد و کلی گریه زاری راه انداخت که چرا دیر بیدارم کردی می خواستم زبان بخونم. هر جور بود راضیش کردم و با پانیا راهی کلاس زبان شدیم. امروز هوا خوب بود و دیگه به دایی سعید زنگ نزدم. از کلاس که برگشتم زنگ زدم خونه باباجون تا ببینم دایی محمود از پادگان اومده یا نه تا اگه اومده بیاد دنبال ماو بریم ارشیا و ورداریم و بریم خونه باباجون، که دایی بود و ولی آخرش با تاکسی اومد دنبالمون. پانیا رو بردم حمام و بعدش با هم رفتیم خونه باباجون. ...
4 بهمن 1396

عیادت

  سلام ناز گلای من امروز بابا صبح از سر کار اومد و بعدش با بابابزرگ اینا هماهنگ کرد که برن بروجن عیادت شوهر عمه زینت. آخه دیروز حالش بد شده و چون تو راه بروجن بوده میره بیمارستان اونجا. اولش می خواستم شما دوتا رو هم ببرم ولی چون دیروز باباجون اینا رفته بودن اونجا مراسم و گفته بودن که خیلی سرد بود، منصرف شدم. شما قرار شد برید خونه باباجون. ظهر رفتیم خونه بابابزرگ. عمه زهره اینا هم اونجا بودن ما سر سفره رسیدیم. گل پسرم هم دلی از عزا در اورد.  بعد از ناهار سریع راهی شدیم . اول شما رو گذاشتیم خونه باباجون و بهدش خودمون رفتیم بروجن. حال شوهر عمه هم خوب بود. تو ccu بستری بود ولی مثل اینکه مشکل جدی نداشت. ساعت حدود ...
10 آذر 1396

یه شنبه ی نچندان دل چسب

  سلام خوشکلای مامان امروز صبح ارشیا که رفت مدرسه بابا هم رفت که بابابزرگ اینا رو ببره نرمه. من موندم و پانیا جون. دخترکم امروز دیگه شلوارش رو خیس نکرد ولی دوبار تو شلوارش خرابکاری کرد. به امید روزی که از این مرحله هم بگذریم. ظهر که ارشیا اومد ناهار خوردیم و ساعت دو هم بابا اومد. کل بعدازظهر رو ارشیا و بابا درحال درست کردن کاردستی کلاس زبان ارشیا بودن وای که چقدر لفتش دادن.   راستی ارشیا امروز امتحان علومش رو خیلی خوب شد.😄 ...
4 آذر 1396

یازدهمین جلسه کلاس زبان پسری

سلام گلای من امروز سومین روزیه که بابا روز کاره و قراره از این به بعد تا اطلاع ثانوی روز کار باشه. صبحی ارشیا لقمه شو جا گذاشت و تو کیفش هم چیزی نداشت و چون صبح ها عادت نداره صبحانه بخوره، تصمیم گرفتم براش ببرم. پانیا خواب بود و مطمئن بودم تا برم و بیام بیدار نمی شه. به زن عمو هم سفارش رو کردم. وقتی رسیدم مدرسه صف صبح گاه بود، به یکی از بچه های انتظامات گفتم و رفت ارشیا رو صدا کرد. به آقای قاسمی هم گفتم از ارشیا تسن شطرنج واسه تیم مدرسه بگیرن. مسیر برگشت رو به حدی تند اومدم که دلم درد گرفته بود. پانیا هنوز خواب بود. امروز صبح کلی کسل بودم و همش خوابم می یومد. امروز هم ارشیا کلاس زبان داشت. با پانیا ارشیا رو بردیم کلاس و بعد دایی سعی...
21 آبان 1396