آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
مامانمامان38 سالگیت مبارک
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

از مغازه آقای ایرجی تا سیاه سرد

سلام گل پسرم امروز عمو ایت اینا رفتن نرمه شما هم پشت سرشون کلی گریه کردی. بابا گفت بیا ببرمت مغازه آقای ایرجی تا واست خرید کنم. وقتی بابا داشت ماشین رو در می اورد گفت یه باره لباس بپوشین تا بریم پارک. به پارک که رسیدیم بابا گفت وسایل این پارک الان داغن بریم پارک دهاقان. اونجا که رسیدیم خیلی شلوغ بود. رفتیم پارک بروجن. ناهار رو اونجا خوردیم. اون هم کوبیده به دستور شما. بعد ناهار گفتیم تا اینجا که اومدیم یه باره بریم تا سیاه سرد. خلاصه ما به جای مغازه سر از سیاه سرد در اوردیم. که این شد یه روز به یاد موندنی واسه ما.               ...
9 مرداد 1395

دخملی دست زدن یاد گرفت

  الان یهویی خودت بداهه شروع کردی به دست زدن. امروز ۳۱ تیر ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۳۱ شب یعنی تو هشت ماه و ببست روزگی امشب هم رفته بودیم پارک ملت.   ...
30 تير 1395

سفر نامه مشهد

  امروز اومدم که سفر مشهدمون رو ثبت کنم. جمعه ۱۳ فروردین ۹۵ ساعت ۲ از خونه راه افتادیم. تا ایستگاه راه اهن فاصله زیادی نداشتیم. انگار فقط ما اون روز از شهرضا مسافر بودیم. مسئول اونجا گفت قطار ساعت ۴ و ۱۰ دقیقه میاد و ما فکر می کردیم ساعت ۳ حرکته. دایی ها هم اومدن اونجا پیشمون، اقا ارشیا هم حسابی آتیش سوزوند. بلاخره قطار اومد و حرکت کردیم. اولین باری بود که سوار قطار می شدیم. ارشیا از زن عمو شنیده بود قطار مثل خونه خود ادم می مونه. واسه همین توی همون دقایق اول لباس عوض کرد تخت رو باز کرد و رفت بالا دراز بکشه. شاید تا مشهد هزار بار رفت بالا و اومد پایین. تو کوپه کناری ما یه خانواده مشهدی بو...
25 فروردين 1395

پارک رفتن شبانه

پنج شنبه بابا شب کار بود.‏‎ ‎من و گل پسرم هم با عمو ایت رفتیم خونه بابابزرگ. عمو یحیی و عمو جهان گیر هم اونجا بودن. بعد از شام عمو می خواست با زن عمو و عمه برن پارک.‏‎ ‎عمو با دوستاش مسابقه والیبال راه انداخته بود. این شد که ما هم باهاشون راهی شدیم. تا ۱۲.۵ پارک بودیم و گل پسرم هم واسه اولین بار سوار سرسره بزرگه شد. چند وقته که خط تلفن مون خرابه این پست رو هم با هزار بدبختی با گوشی اقا ارشیا گذاشتم.
20 ارديبهشت 1393