آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

اولین جلسه سال تحصیلی جدید

سلام گلم امروز بابا صبح زود رفت سمیرم تا سبد بگیره، شما هم دعوت نامه اورده بودی خونه واسه ساعت ۹ صبح امروز. حسابی روی بابا حساب باز کرده بودم تا پانی رو نگه داره ولی خوب نشد. با آجی پانی اومدم مدرسه تون. وقتی رسیدم داشتن بهتون شیر و کیک نذری بهتون می دادن، ولی من شما رو ندیدم، کلی گشتم تا پیدات کردم، دلم حسابی آشوب شده بود. وقتی دیدمت انگار دنیا رو بهم داده بودن. جلسه هم در مورد یه سری مسائل تکراری بود. آخر جلسه بابا زنگ زد که خونه هستم و قرار شد بیاد دنبال من و پانی. صبح که از خواب بیدار شدی وقتی بابا رو ندیدی انگاری ناراحت شدی چون بابا از دو شنبه پیش رفته بود نرمه و دیروز اومد و چون عصر کار بود رفت سر کار و وقتی شما اومدی بابا ...
12 مهر 1396

تاسوعا و عاشورای ۹۶

  سلام خوشکلای من تاسوعا و عاشورای امسال بابا نرمه بود و پیشمون نبود. صبح تاسوعا دایی محمود اومد دنبال من و آجی پانی و اومدیم خونه باباجون شما که از دو شب قبل اونجا مستقر شده بودی. تا شب اونجا بودیم و من و پانی اومدیم خونه و شما دوباره موندی همون جا. عاشورا هم با باباجون اینا رفتی امام زاده و ظهر اومدی خونه. بابا قراره فردا بعد نه روز از نرمه بیاد.                                                 ...
10 مهر 1396

اولین حسینیه سال 96

  سلام گلم امروز چهارمین روزیه که بابا رفته نرمه. امروز صبح شما و آجی پانی زود از خواب بیدار شدید. بعد صبحانه هم رفتیم خونه باباجون. دایی مهدی و دایی محمد هم اومده بودن. کیان هم اومده بود. دیشب می خواستی بمونی تا بری حسینیه ولی چون خورده بودی زمین دیگه دلم آشوب شد و برگشتیم خونه ولی امشب دیگه موندی تا با دایی ها بری حسینیه. همچنان پای ثابت خیمه هستی.
6 مهر 1396

آخرین جلسه کلاس کونگ فو

سلام گل نازم امروز صبح من و آجی پانی رفتیم خونه باباجون و ظهر دایی محمود اومد دنبال شما. امروز آخرین روز از جلسه دعای مامانی بود و چون شما عصرش کلاس گونک فو داشتی با هم برگشتیم خونه. وقتی اومدیم خونه شما از خستگی خوابت برد. ساعت شش از خواب بیدار شدی و بعدش با آجی و بابا رفتی کلاس. امروز بلاخره آزمون شال بند دادی و قبول شدی. قرار شد 14 ٱم واسه گرفتن شالبند زرد بری.   ...
2 مهر 1396

بوی ماه مهر

    سلام گل پسرم امروز اولین روز از سال تحصیلی 96-97 و پایه دوم ابتدایی شما بود. بابا امروز روز کار بود ولی دیشب حسابی سفارش کرده بود. بعد از اینکه شما با خانم سعیدی ( همون راننده سرویس پارسال) رفتی مدرسه ( سرویس مهد: اقای باقر پور ، سرویس پیش دبستان: آقای شاهچراغی ) من و آجی پانی هم اومدیم مدرسه. امسال رفتی دوم بینش با خانم فیضیان بعد از اینکه رفتی کلاس من و آجی برگشتیم خونه. قرار بود دایی سعید آجی زهرا ( دختر خاله ی من ) رو از مدرسه بیاره واسه همین هم هماهنگ کردم که دنبال ما هم بیاد. وقی دایی اومد شما هنوز نیومده بودید و واسه همین با دایی اومدیم مدرسه ی شما . امروز هم شما موندی خونه باباج...
1 مهر 1396

محرم ۹۶ و اغاز هفته دفاع مقدس

                                          سلام گل پسرم امروز اولین روز محرم سال ۹۶ و آغاز هفته دفاع مقدس بود، به یمن اینکه ساعت ها یک ساعت عقب کشیده شدن امروز خیلی زود از خواب بیدار شدین. بعد صبحانه داشتین با بابا رژه نیروهای مسلح رو از تلوزیون نگاه می کردین که بابا گفت الان امام زاده هم همین مراسم داره برگزار می شه ، می خوای بری ببینی؟ شما هم از خدا خواسته گفتی اره. رفتیم امام زاده و شما کلی ماشین جنگی دیدی. مامانی هر سال سه روز اول مح...
31 شهريور 1396

اخرین نرمه سال ۹۶

                                                    امروز صبح بابا از سرکار اومد و قرار شد بریم واسه شما لوازم التحریر بخریم، وقتی از خرید برگشتیم بابا گفت می خواد بره نرمه و ما هم باهاش رفتیم.     ...
29 شهريور 1396

عروسی و امتحان پایان ترم ۴ زبان

  امروز عروسی نوه عموی بابا (اسما) بود، بابا سر کار بود و شما با باباجون اینا که دعوت داشتن رفتی. بعد از عروسی با دایی اومدی خونه و شروع کردیم به خوندن زبان آخه امروز امتحان پایان ترم هم داشتی. تازه امتحانت به جای ساعت ۷ ساعت ۵ برگزار می شد. با آجی پانی رفتیم ارشیا رو گذاشتیم مدرسه. یه کم موندیم تا ارشیا امتحانش تموم بشه و با هم برگردیم ولی پانیا خانم خوابش می یومد و بد قلقی می کرد. اول با آقای قاسمی در مورد ساعت کلاس زبان ترم بعد صحبت کردم و بعد به معلم ارشیا گفتم هر وقت امتحان ارشیا تموم شد زنگ بزنن خونه. بعد با پانیا برگشتیم. پانیا موقع برگشت خوابش برد. بابا روز کار بود اومده بود خونه یعنی مدرسه هم که بودیم زنگ ز...
25 شهريور 1396