آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 13 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 11 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 3 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

ارامشی که به طوفان ختم شد

بابا تا ظهر خوابید و بعدش ناهار و بعدش بابا با ارشیا علوم کار کرد. آخه فردا گل پسرم امتحان علوم داره. بعد پانیا و بردم حمام و بعدش ارشیا رفت. همین که ارشیا اومد بیرون آنا زنگ زد بیان اینجا. عمو جهان گیر اینا اینجان. هیچی همین که فکر می کردم بچه ها رو باید خیس ببرم بیرون حسابی آتیشیم می کرد آخه سرماخوروگی پانیا هم دقیقا سر یه همچین ماجرایی بود. هیچی رفتیم و علاوه بر عمو جهـان گیر اینا آجی الهام اینا و عمو یحیی اینا هم اونجا بودن.     ...
3 آذر 1396

باز پنج شنبه باز هم سر خاک

سلام گلای نازم امروز پنج شنبه ست و باید بریم سر خاک پسر عموی بابا. پارسال هم همین موقع پنج شنبه ها می رفتیم سر خاک دختر عموی بابا. وای که دنیا چه بی رحمه! صبحی یه باره از خواب پریدم و فکر کردم خواب موندم و مدرسه ارشیا دیر شده. بعدش فهمیـدم  که امروز پنج شنبه ست. تا ۸/۵ خوابیدم و اومدیم پایین و صبحانه حاظر کردیم و بابا هم اومد. ارشیا اصرار داشت بریم پارک. هوا یکم سرد بود و یه کوچولو باد می یومدـ هر چی به ارشیا گفتم آجی حالش خوب نیست مجاب نشد. ساعت ده و نیم حاظر شدیم که بریم ولی.... بابا هرچی استارت زد ماشین روشن نشد. هیچی پارک کنسل شد و بابا از زن عمو خواست که ماشین بیاره تا باطری ماشین رو ببره تعمیر. زن عمو اومد و بابا ...
2 آذر 1396

یه روز شلوغ و پلوغ

امروز صبح ارشیا که رفت یه نیم ساعت بعدش پانی بیدار شد. پانیا اون اوایل که سال تحصیلی تازه شروع شده بود همزمان با ارشیا بیـدار می شد و داداش رو راهی مدرسه می کرد. از دو هفته پیش به این ور که هوا یکمی هم سرد شده بود تا ساعت ۹ می خوابید و الان هم چند روزه که داره نیم ساعت بعد از ارشیا بیدار می شه. دختر متغیر من😘😊😍😜 بعد از صبحانه با بابا تصمیم گرفتیم که بریم واسه پانیا لباس زمستونی بخریم. هوا آفتابی بود ولی بعدش حسابی ابری و سرد شد مخصوصا که پانیا هم سرماخورده بود. اول رفتیم افتاب گردون و یه کاپشن خوشکل اونجا نشون کردیم و بعدش کودک سرا. تو کودک سرا یه کاپشن مشابه قبلی دیدیم که به خوشکلی اولی نبود و من گفتم بریم اولی رو بگیریم ولی اونج...
1 آذر 1396

دختر کوچولوی من مریض شده

  سلام دختر نازم مامان برات بمیره که مریض شدی. این چند روز تو مراسم کلی هی جا به جا شدی و اذیت شدی. پری روز صبح یه مقدار اب ریزیش بینی داشتی احساس کردم که داری سرما می خوری. همون روز هم که واسه مراسم هفت گذاشتمت پیش مامانی، مامانی گفت پانی حاش خوب نیست. تا دیروز عصر که یه باره مریضی خودش رو نشون داد و تب کردی. دیشب هم کلی حالت بد بود و تب داشتی و گریه می کردی. رفتیم پیش بابا خوابیدیم و یه کم با بابا بازی کردی تا رضایت دادی بخوابی. الان هم خوابی ولی نفست کلی خس خس می کنه و تنت داغه. خدا جون خودت مواظب نازگل من باش.   ...
30 آبان 1396

۲۸ صفر ۹۶

۲۸ صفر امسال    سلام گلای ناز  من امسال ۲۸ صفر متفاوتی از هر سال داشتیم. هر سال خونه باباجون و شله زرد نذری مامانی. ولی امسال😔😔😔😔😔 گلای من دیروز پسر عموی بابا یعقوب بابای محدثه تصادف کرد و فوت شد. امروز هم خاکسپاریش بود. دیروز من ارشیا و پانیا رو گذاشتم خونه باباجون ، یعنی دایی مسعود اومد و بردشون اونجا بابا ۲ صبح رفته بود دنبال عموش اینا. بعدش خودم با زن عمو رفتیم خونه عمو شهریار. تا عصر اونجا بودم و بعدش با باباجون برگشتم. امروز صبح هم ارشیا موند خونه باباجون و من و پانیا و باباجون و مامانی رفتیم خاکسپاری. بعد خاکسپاری هم من و پانیا رفتیم خونه عمو شهریار. تا ساعت ۴ اونجا بودیم و بعدش با زن عمو و آجی ...
26 آبان 1396

دایی محمود رفت سربازی

سلام شکوفه های من دیروز عصر ارشیا خواب بود که دایی محمود و باباجون اومدن اینجا. دایی محمود اومده بود واسه خداحافظی. قراره فردا دیگه بره سربازی اونم خاش تو استان سیستان. ارشیا یه کم بد حال بود و سرفه می کرد. بعد شام دوباره ما رفتیم خونه باباجون واسه دیدن دایی. کیان اینا هم اومدن که طبق معمول موقع رفتن ما کلی گریه کرد و جامدادی ارشیا رو ور داشت و نمی داد و قرار شد دایی سعید فردا صبح زود که دایی محمود رو می بره ترمینال جامدادی رو بندازه داخل حیاط. صبحی با پانیا یه کم کابینت ها رو تمیز کردیم. دخترکم که از کمک کردن راضی بود.   امروز ظهر باباجون زنگ زد و گفت دایی محمود برگشته و قرار شده ساعت ۴ ترمینال کاوه باشه. ساعت ۲ دوب...
23 آبان 1396

یازدهمین جلسه کلاس زبان پسری

سلام گلای من امروز سومین روزیه که بابا روز کاره و قراره از این به بعد تا اطلاع ثانوی روز کار باشه. صبحی ارشیا لقمه شو جا گذاشت و تو کیفش هم چیزی نداشت و چون صبح ها عادت نداره صبحانه بخوره، تصمیم گرفتم براش ببرم. پانیا خواب بود و مطمئن بودم تا برم و بیام بیدار نمی شه. به زن عمو هم سفارش رو کردم. وقتی رسیدم مدرسه صف صبح گاه بود، به یکی از بچه های انتظامات گفتم و رفت ارشیا رو صدا کرد. به آقای قاسمی هم گفتم از ارشیا تسن شطرنج واسه تیم مدرسه بگیرن. مسیر برگشت رو به حدی تند اومدم که دلم درد گرفته بود. پانیا هنوز خواب بود. امروز صبح کلی کسل بودم و همش خوابم می یومد. امروز هم ارشیا کلاس زبان داشت. با پانیا ارشیا رو بردیم کلاس و بعد دایی سعی...
21 آبان 1396