آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 25 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

دخترم موهاشو کوتاه کرده

سلام دختر خوشکلم چهار شنبه گذشته شب عید غدیر بردمت آرایشگاه و موهاتو کوتاه کردم. چون خیلی نا منظم شده بودن. فکر می کردم همکاری نکنی برای همین آجی زهرا و داداش ارشیا رو هم با خودمون برده بودیم تا شما نترسی. ولی مثل یه خانم نشستی روی صندلی و اجازه دادی راضیه خانم موهاتو کوتاه کنه.   بابا چهارشنبه صبح زود رفته بود نرمه و پنج شنبه عصر اومد و رفت سر کار. پنج شنبه صبح هم مامانی زنگ زد که دایی مهدی اومده بیاین اینجا و بعدش با دایی محمود رفتیم خونه باباجون. جمعه عصر هم رفتیم جمعه بازار و دوباره کاکتوس گرفتیم و بعدش رفتیم پارک شهید بهشتی. اینم کاکتوس های جدید پنج شنبه پیش هم تولد ٣ سالگی کی...
14 شهريور 1397

آزمایش خون

  سلام دختر خوشکلم ناناز مامان عشقم دفعه پیش که رفتیم پیش دکتر شعاعی وقتی گفتم دخترکم ریزش مو داره؛ ‌اقای دکتر گفتن که شربت زینک بهت بدم اگه خوب نشد باید بری آزمایش خون. منم سه دوره زینک بهت دادم ولی خوب جواب نداد تا اینکه تصمیم گرفتم ببرمت تا آقای دکتر واست آزمایش بنویسه. دیروز عصر رفتیم دکتر و آقای دکتر گفتن چون تو سه سالگی باید ازمایش قند و چربی هم بچه بدن یه سری کامل واسش ازمایش می نویسم که دیگه یه باره همه رو چک کنیم. قرار شد امروز صبح ناشتا بریم ازمایشگاه. صبح تا بیدارت کردم و نمونه ادرار ازت گرفتم و راهی شدیم شد ٨. ارشیا دیگه نیومد و موند خونه.  چون دیروز نوبت گرفته بودیم دیگه مستقیم  فتیم ات...
9 مرداد 1397

اولین شب بدون دخترکم

سلام دختر گلم پری روز قرار شد بریم نور اباد واسه مراسم بابای زن عمو و قرار بود یه شب هم اونجا باشیم. چون راه طولانی بود و هوا گرم تصمیم گرفتیم و شما و داداش جون رو بزارم خونه باباجون. ارشیا بارها شده که بدون من رفته اونجا و خوابیده ولی این اولین بار دخترکم بود که شب بدون مامان باشه. اولش ترسیدم نکنه بدون من نمونی و اذیت بشی و البته اذیت کنی. ولی خوب دیگه دل رو به دریا زدم و پنج شنبه بابا شما دو تا برد گذاشت خونه باباجون و خودمون هم با عمو جهان گیر و عمو داریوش راه افتادیم و رفتیم.  وای که جقدر شبش دلم هوای دختر کوچولومو کرد. وقتی زنگ زدن و خاله گفت خوابیده چقدر دلم اروم گرفت. فردا صبحش که النا اینا اومدن یه باره دلم گرفت و د...
9 تير 1397

روز قدس سال ۹۷

    پری روز آجی زهرا اینا اومدن و امروز صبح با بابابزرگ اینا رفتن نرمه. پانیا پشت سرشون گریه کرد و می خواست باهاشون بره. بعد از صبحانه با بابا رفتید راه پیمایی روز قدس. من دیگه نیومدم. وقتی اومدید کلی ذوق زده بودید و همچنان شعار می دادید.  پانیا می گفت: مامان من رفتم گفتم مرگ بر اسمالی   اولین شعار زندگی پانیا رو تو این لینک می تونید ببینید. و اولین راهپیمایی رفتن دخترم رو تو این لینک می تونید ببینید.   ...
18 خرداد 1397

خلاقیت

  میگن واسه بچه هاتون کتاب بخرید تا خلاقیت شون بره بالا. در مورد پانیا که این طوری جواب داد. 😅😅 راستی بابا قرار بود پری روز از نرمه بیاد ولی زنگ زد که روز بیشتر می مونه. ما هم جم و جور کردیم شب رفتیم خونه باباجون. از دست شما دو تا و کیان تصمیم گرفتم دیگه شب اونجا نرم.  دیروز هم با دایی سعید اومدیم خونه. وای که چقدر وایه برگشت لحظه شماری می کردم. بابا هم عصرش از نرمه اومد. امروز بابا روز کار بود و عصر که از سر کار اومد بعد رفتیم پارک.     دفعه پیش پانیا هم سوار شد ولی این بار گفت نمی خوام سوار شم.   بعد از پارک هم اش گرفتیم ولی آش این بار اصلا خوب نبود معلوم بود روزه حسا...
9 خرداد 1397

چشم پزشکی

سلام گلای نازم انقدر خسته و له و بی اعصابم که نگو. امروز صبح بابا دیر از سر کار اومد آخه رفته بود واسه چکاپ سالیانه. بعدازظهر  هم رفت نرمه تا فردا عصر. منم به دایی سعید گفتم تا واسه خودم و شماها نوبت چشم پزشکی بگیره. اینقدر بدم میاد از این منشی هایی که میگن باید حضوری بیاین نوبت بگیرید. دایی نوبت گرفت و بعدش هم خودش اومد بردمون مطب. وای که چقدرررررر شلوغ بود کیپ تا کیپ آدم نشسته بود. فکر می کردم به خاطر ماه رمضون خلوت باشه. وای که مگه نوبتمون می شد. منشی می گفت اول کسایی که عمل کرده بودن رو می فرستم تو. مگه تمومی داشتن.  یه پیرزن کنار ما نشسته بود و بنده خدا انگار چند تا گوش می خواست واسه شنیدن. از یکی از پسراش گفت که شهید...
6 خرداد 1397
1541 27 11 ادامه مطلب

سه روز وحشتناک با پانیا

وای که چقدر خستمه تو یک هفته گذشته همت کردم تا پانیا رو از پوشک بگیرم. اخه دلم نمی خواست بعد ٢ سال و نیم این کار رو انجام بدم و گفتم تو این چند روز باقی مونده اینکار رو بکنم. خلاصه تو این سه روز گذشته پانیا خیلی اذیت شد و اذیت کرد. با اینکه جیشش رو کامل خبر می داد و شبا هم دیگه اصلا پوشکش نمی کردم و فقط وابستگیش به خاطر پی پیش بود ولی اصلا فکرشو هم نمی کردم که اینقدر سخت باشه. آخه پانیا از اون دسته بچه هایی که از عمل دفع می ترسن. و واقعا هم وحشت داره با اینکه چند بار تا حالا رفته دستشویی البته بعد ٥٠ بار ولی هنوز ترسش نریخته. این چند روز یه روز در میون دفع داشته و اونم از صبح تا عصر ٥٠ بار می برمش دستشویی و اخرش کاری نمی کنه و برمی گرد...
3 ارديبهشت 1397