آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 25 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

لباس عیدی

دیروز از مهد که اومدی توی دفترچه یادداشت مهدت نوشته شده بود که فردا باید با لباس عیدی برید جهت عکس آتلیه. ولی ما هنوز واست خرید نکرده بودیم. عصر که بابا اومد داستان رو واسش گفتم و بعدش قرار شد هم بریم خرید و هم آنا و عمه رو ببریم تا جواب آزمایششون رو نشون دکتر بدن. خلاصه راه افتادیم. بابا توی خیابون اینقدر بد اخلاق بازی در اورد که از خرید منصرف شدیم و قرار شد برگردیم و یه روز دیگه بریم خیابون. ولی شما اینقدر نق زدی که چرا واسم خرید نکردید مجبور شدیم یه لباس ده تومنی واست بگیریم. الهی قوربونت بشم که به همون هم قانع شدی. بعدش با عمه اینا رفتیم خونشون و واسه شام هم همون جا بودیم و آخر شب هم اومدیم خونه.   ...
6 اسفند 1393

دمپایی جدید برای مهد

  مهر ماه یه جفت دمپایی قرمز مورچه ای خوشکل مامانی واسه مهدت گرفت. که البته قرمز بودنش اجباری بود. ولی همیشه نق می زدی که بچه ها پا می زارن رو شاخک هاش همین شد که بابا یه جفت سادشو واست گرفت. راستی امروز هم بابا آنا رو برده بودید دکتر.   ...
4 اسفند 1393

شهربازی

قبل از هر چیز یه عذر خواهی به شما بدهکارم آخه یک شنبه اومدم مهدتون خانومتون گفت اون برچسب صرفاً جهت این بوده که هر کدوم از بچه ها جامدادیشون رو بشناسن آخه همه جامدادی ها شبیه هم بوده و ربطی به گم شدن پاک کن شما نداشته. دو شنبه هم بعد از رفتن بابا سر کار باهم رفتیم خونه باباجون و عصر رفتیم خونه دایی سعید. سه شنبه صبح هم نرفتی مهد اخه یه کم اسهال داشتی. بعد از رفتن بابا سر کار با هم تا ساعت 5 خوابیدیم و بعدش هم باباجون اومد دنبالمون و رفتیم خونشون. چهار شنبه و پنج شنبه هم بدون هیچ  اتفاق خاصی طی شد. ولی پنج شنبه تولد آجی زهرا بود. زن عمو هم یه کیک کوچولو گرفته بود تا یه جشن سه نفری بگیرن که گل پسر من هم مهمون ویژشون بود. &nbs...
21 آذر 1393

رنگ انگشتی

دیروز صبح بابا از سر کار که اومد بعد از صبحانه رفت خیابون. وقتی اومد واسه گل پسرم رنگ انگشتی خریده بود. شما که خیلی خوش حال شده بود ولی من    این روزها خیلی شیطون شدی و خیلی نق می زنی. من هم از لحاظ روحی وضعیت مناسبی ندارم و خلاصه زیاد شاخ تو شاخ می شیم. وقتی تلوزیون می بینی نق می زنی وقتی نقاشی می کنی نق می زنی وقتی لب تاب بازی می کنی نق می زنی و من   سه شنبه از مهد که اومدی خونه با یه ذوقی گفتی مامان برچسب گرفتم. خانوممون یه برچسب زده رو جامدادیم. من تا برچسب رو دیدم فهمیدم داستان از چه قراره و فهمیدم که گل پسری می خواد سر مامان رو کلاه بزاره   توی جامدای رو هم که دیدم بله شما پاکن تون رو گم...
14 آذر 1393

مقدمات مهد کودک

امروز صبح بعد از صبحانه همگی زدیم بیرون. من رفتم دانشگاه و گل پسرم و بابا هم رفتن خیابون. از دانشگاه که برمی گشتم سر فلکه بودم که بابا زنگ زد گفت ارشیا با باباجون میره خونشون. طولی نکشید که پیداتون کردم. گل پسرم با باباجون اینا رفت من هم رفتم یه جفت دمپایی قرمز و یه لیوان واست خریم و اومدم خونه بابا هم رفت بانک. عصر من و بابا اومدیم دنبالت اول رفتیم روپوش مهدتو سفارش دادیم و بعدش رفتیم فروشگاه رفاه و بعدش هم رفتیم لوازم التحریر مورد نیاز مهدتو گرفتیم. کل پکش شد 70تومن. اومدیم خونه من قبل از هر کاری اسمتو روی همه ی وسایلت نوشتم. خودت که خیلی ذوقشون رو کردی. ...
2 مهر 1393

امروز پسرم

امروز بعد از صبحانه با هم رفتیم بیمارستان امیر المومنین و از داروخونه آمپول آنفلوآنزا خریدیم. گل پسرم خیلی شجاع بودی موقع تزریق اصلاً گریه نکردی حتی نق هم نزدی. من هم بهت قول دادم یه بستنی قیفی به عنوان جایزه برات بگیرم.  بعد از بیمارستان رفتیم چشم پزشکی اولش خلوت بود. کلی ذوق کردم ولی بعدش فهمیدم خیلی هایی که نوبت گرفتن رفته بودن بیرون و کم کم بر می گشتن. توی این چهار سال و نیم تا حالا واسه معاینه چشم نبرده بودیمت. که امروز قسمت شد. موقع معاینه چشم هم خیلی آقا بودی و به حرف های آقای دکتر گوش می دادی. بعد از چشم پزشکی رفتیم واست کفش خریدیم و بعد اون بستنی که بهت قول داده بودم. باباجون و دایی سعید و دایی محمود هم اومده بودن خی...
30 شهريور 1393

دوچرخه

دیروز دم غروب بود که عمه زهره اومد خونمون. بابا هم شب کار بود. موقع رفتن گفت: ارشیا بابا فردا صبح صبحانه خورده و حاضر و آماده باش تا به هم بریم دوچرخه بخریم. من که کپ کردم. چی؟ یعنی چی شده که بابا خودش پیشنهاد خرید دوچرخه رو داد؟  امروز صبح 8:15 بود که از خواب بیدار شدم. هر کاری کردم تا زود پاشی حاضر و آماده شی گوش به حرفم ندادی. اخرش هم بابا اومد و حاضر نبودی. بعدش هم با هم رفتیم خیابون واسه خرید دوچرخه. رفتیم صاحب الزمان بابا ما رو پیاده کرد و رفت ماشین رو پارک کنه. دوتا دوچرخه فروشی اونجا بود با هم رفتیم دوچرخه ها رو دیدیم تا بابا بیاد. آخرش هم یه دوچرخه نارنجی انتخاب کردی.  تو مغاره بقلی یه دوچرخه سبز خوش رنگ بود من عا...
22 تير 1393