آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 26 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

دیروز و امروز

1393/4/12 22:42
213 بازدید
اشتراک گذاری

چهار شنبه بابا عصر کار بود. تصمیم گرفتم بمونیم تو خونه. تا عصر خونه بودیم. بعد باباجون زنگ زد اصرار کرد که بریم اونجا. رفتیم. وقتی رسیدیم دم در دایی مهدی داشت می رفت مغازه گل پسرم هم باهاش رفت. دایی واست پفک خریده بود. من می خواستم بخوابم. رفتم تو اتاق خاله ولی به لطف آقا ارشیا پلک رو پلک نزاشتم. گل پسرم یه پتو تو اون هوای گرم اوررد گفت که با هم بخوابیم. بعدش هم رفت زیر پتو و شیطنت شروع شد. 

امروز صبح هم با بابا آرش رفتی آرایشگاه و موهاتو کوتاه کردی. چند شب پیش بابا خوشمزه شده بود خواست باهات شوخی کنه. رفته بود توی اتاق خواب خواست لامپ رو خاموش کنه تا تو رو بترسونه، چون کلید لامپ پشت کمد گل پسرم بود دستش گیر کرد و کمد افتاد. یه صدایی بلند شده که نگو. دلم ریخت تو پاچم. رفتم تو اتاق فقط دنبـال تو می گشتم که زیر کمد نباشی. وقتی خیالم از تو راحت شد شروع کردم به داد و بیداد سر بابا. فکر کردم کمد تیکه تیکه شده. وقتی بابا کمد رو بلند کرد دیدم فقط یکی از کشوهاش شکسته و بقیهش سالمه. دو تا شانس به بابا کمک کرد که خسارت زیادی به بار نیاد:

1. کمد آقا ارشیا دو تیکه بود و قسمت کمد لباسا افتاده بود. اگه یه تیکه بود که اتاق پر می شد از خورده شیشه

2. اون تیکه از کمد که واسه لباسا بود جلوی کلید لامپ بود. و ویترین اسباب بازی ها بلایی سرش نیومد.

 

خلاصه اینها رو گفتم که بگم اون کشوی شکسته رو هم بابا با خودش برد که تعمیر کنه.

 

امروز عصر بابا بزرگ نوبت دکتر داشت. عمو یحیی بردش دکتر. بعد از دکتر هم اومدن خونه خودمون. عمو یحیی و زن عمو و امیر علی و بابا بزرگ. عمو یحیی می خواست بابا بزرگ رو ببره نرمه. یه نیم ساعتی بودن و رفتن.

بابا شب کار بود زن عمو هم نبود و واسه همین هم دایی محمود شب بعد از رفتن بابا اومد پیشمون.  

پسندها (3)

نظرات (0)