آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 24 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

وقتی فهمیدم تو هستی

1388/5/24 15:09
479 بازدید
اشتراک گذاری

گل پسرم عزیزم. می خوام روزهای اولی که از وجوت تو وجودم خبر دار شدم رو ثبت کنم.

چند روزی بود که حالم خوب نبود. همش سر گیجه داشتم. یه ماهی بود که از فارغ التحصیلی کارشناسیم می گذشت. فکر می کردم کم خون شدم. آخه هر سال تابستون بعد از تموم شدن امتحانات پایان ترم به دلیل اینکه درست غذا نمی خوردم کم خونیم اوج می گرفت. امسال هر مطابق سالهای گذشته رفتم ازمایش دادم. یادمه که وقتی رفتم جواب ازمایش رو بگیرم با دایی سعید رفتم و خاله معصومه هم با جاریش داشتن از اصفهان می یومدن. آزمایش کم خونی شدیدی رو نشون داد. شروع کردم به قرص آهن خوردن. یکی دو روز بعد سرماخوردم. رفتم دکتر. خانم دکتر میرپور گفت حامله که نیستی؟ گفتم چند روز که عقب انداختم ولی فکر نکنم. گفت خوب ما هم واسه احتیاط داروهای مضر رو نمی نویسیم. 

دیدم حالم داره بدتر میشه. سرگیجه های فجیع و حالت تهوع. به حامله گیم شک کردم. با خاله فرحناز رفته بودم خیابون که تست خریدم. چند روز قبلش هم با هم رفته بودیم دانشگاه. اونجا هم بهش گفته بودم که شک دارم. اومدم خونه. سر شب بود که تست کردم. اول یه خط و بعدش دومی هم کم کم نمایان شد. شکه شده بودم. توی دستشویی خشکم زده بود. نمی تونستم بیام بیرون. یه کم موندم و بعدش اومدم بیرون و به بابا چیزی نگفتم. فکر می کردم اشتباه شده. گفتم بزار فردا دوباره تست کنم ببینم چی می شه. بابا اون موقع داشت واسه ورود به دانشگاه درس می خوند. می خواست فراگیر شرکت کنه. فرداش پنج شنبه بود. از دکتر خبری نبود. آخه متخصص ها 5 شنبه ها نبودن. عصرش رفتم خونه باباجون داشتم دویونه می شدم. راستش اصلاً منتظرت نبودیم. دلم نمی خواست این جوری سر زده بیای. تکرر ادرار هم داشت دیونم می کرد. ماجرا رو با مامانی و خاله ها گفتم. باید تا شنبه صبر می کردم. جمعه دوباره تست کردم بله دوباره دوتا خط پر رنگ. اشکم در اومد هم از ذوق بودنت هم از ناراحتی سرزده بودنت. راستش بیشتر خوشحال بودم. از دستشویی اومدم بیرون و تست رو نشون بابایی دادم. بابا هم شوکه شد آخه بهش قول داده بودم تا اون نخواد حامله نشم. گفت به این چیزا توجه نکن. فردا برو دکتر. سرمو گذاشتم رو شونش و زدم زیر گریه. احساس می کردم نا امیدش کردم. از اینکه از بودنت خوشحال نشده بود و داشت انکارت می کرد دیونه می شدم. با اینکه خودم هم ناراحت بودم ولی دلم می خواست اون خوشحال بشه. 

اون شب رو هر جوری بود صبح کردم و فرداشو عصر. بابا دایی سعید و مامانی رفتیم دکتر متخصص. ماجرا رو بهش گفتم . اخرین تاریخمو پرسید و بعدش یه حساب کتابی هم کرد و گفت عزیزم مبارکه 4 هفته حامله ای. زدم زیر گریه گفتم نه خانم دکتر نگید. حالا نه. خانم دکتر مونده بود چی بگه. همه مات اشکای من شده بودن. واسم  ازمایش نوشت و گفت واسه اینکه واقعاً مطمـئن شی برو آزمایش. از تو اتاق خانم دکتر که اومدم بیرون همه داشتن بهم نگاه می کردن. زدم زیر گریه و به مامانی گفتم میگه حامله ای. مامانی داشت از خوشی می مرد ولی به روی خودش نیورد.

رفتیم آزمایش هم دادیم. گفتن یه ساعت دیگه جواب حاضره. اومدیم خونه بابا هم از سر کار اومده بود. یه ساعت بعدش دایی و بابا رفتن دنبال جواب. داشتم سکته می کردم. بابا اینا که اومدن سریع جواب رو از دستش گرفتم اول اشتباه متوجه شدم گفتم نه حامله نیستم ولی بعدش که دقت کردم دیدیم hcg بالاتر از 50 یعنی حامله گی و hcg  من هم 800 بود. دوباره گریه. مامانی نصیحتم کرد و گفت ناشکری نکن. خدا رو شکر کن که همچین نعمتی بهت داده. بعدش مامانی اینا رفتن. من موندم  نگاه های سرد و خاموش بابا. 

ناراحتیم دلایل زیادی داشت:

مهم ترینش بابا بود آخه فعلاً بچه نمی خواست. درضمن بابا شدیداً پسری بود. از همکارهاش تو 2-3 ماه اخیر چند تایی بابا شده بودن همه دختر دار شده بودن به غیر از یکی که اون هم چون یه دختر داشت رفته بودن دکتر تا پسر دار بشن و شدن

بابا می گفت مگه میشه همین جوری آدم پسر دار بشه. حامله گیهای ناخواسته همه دختر می شن. فکر می کردم اگه دختر بشی بابا دیگه اصلاً دوستم نداره شاید هم از خونه پرتم کنه بیرون. اون موقع نمی دونستم که بچه چقدر عزیزه چه دختر چه پسر. 

یه عالمه کتاب خونده بودم که چی کار کنم تا بچه اولم پسر بشه. باورت میشه از یه سال قبل از اینکه عروسی کنیم. تو خوابگاه همه می دونستن که من پسر می خوام. وقتی همین جوری اومدی خورد تو ذوقم اخه دانسته هام به دردم نخورد. دلم می خواست شبی که قراره به دنیا دعوتت کنیم جشن بگیرم. کلی برنامه بچینم. کلی آداب رو رعایت کنم. وضو بگیرم ..... و خیلی چیزهای دیگه

دلم می خواست وقتی بیبی چک رو می دم دست بابا از خوشحالی داد بزنه نه اینکه بگه خوب اگه نمی خواهیش برو بندازش

یکی دیکه از دلایل ناراحتیم آزمون ارشدم بود. می گفتم اگه قبول بشم با این شرایط دیگه دانشگاه نمی رم.

خلاصه اون شب گذشت. من  هم از فرداش واقعاً خوشحال بودم که مهمون دل مامان شده بودی. بابا هم همچنان به رو نمی یورد. طیه چند روز بعد حالم خیلی بدتر شد مثل یه جنازه گوشه ی خونه افتاده بودم بابا می گفت تو اولین کسی هستی از حامله گی می میری. پاشو وگرنه بی حالی از پا درت میاره. ولی من تا پا می شدم دنیا زیر پام شروع می کرد به چرخیدن. حتی نمی تونستم بشینم. 

اون روز های سخت با همه ی بدی هاش گذشت روز به روز داشت عشقم بهت بیشتر می شد. جواب ارشدم هم اومد قبول شده بودم همون دانشگاه خودمون. تصمیم گرفتم با هم بریم دانشگاه.

پسندها (7)

نظرات (1)

مامان پانیمامان پانی
6 بهمن 96 14:53
محبت