آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

دوران بارداری+ تعیین جنسیت

1388/8/23 15:17
405 بازدید
اشتراک گذاری

منو نی نی خوشکلم با هم دوماه رو گذروندیم و سونویه 2 ماه گی روهم انجام دادیم . همه چی خوب بود. وقتی خانم دکتر داشت سونو می کرد گفتم چند تاست گفت: یکی مگه باید چند تا می بود. گفتم مامانم دوقلو داشت فکر کردم من هم دوقلو دارشم. نه از اون موقع که از بودن یکیش ناراحت شدم نه از حال که ترجیح می دادم خانم دکتر بگه دوقلو باراری. 

ولی همچنان نگران جنسیتت بودم. خونده بوده اگه زنی حامله باشه اگه شوهرش خواب ببینه پسردار شده خانومش پسر به دنیا میاره و اگه خواب ببینه دختر دار شده صاحب دختر میشه. همش از بابا می خواستم به محض اینکه خوابتو ببینه واسم تعریف کنه. اون هم همش می گفت خواب یه دختر می بینم. مطمئن شدم که دختری و مامانم می گفت پسری. بابا حتی واست اسم هم انتخاب کرده بود: مبینا

بهش گفتم اگه دختر شد تو اسمشو بزار و اگه پسر شد من. بابا می گفت به خودت زحمت نده بچه دختره و من هم واسش اسم انتخاب کردم. گفتم خوب اگه هزارم درصد پسر شد اسمشو من انتخاب می کنم گفت باشه ولی اخه بچه ی خربزه مگه ممکنه پسر بشه . میدونی منظور بابا چی بود؟ اخه تو اون ماهی که مهمون دل مامان شدی هر روز منو بابا یه خربزه رو میزاشتیم وسط و می خوردیم. خربزه هم که سررررررررررررررررد.

گذشت تا شد  20 آبان 88. چهارشنبه از دانشگاه اومدم خونه نوبت دکتر گرفته بودم. از راه رفتم مطب. دایی اومد سر شهدا سوارم کرد. مامانی هم بود. همه هیجان داشتیم. بعد از کلی تو نوبت نشستن و رفتن داخل اتاق دکتر خانم دکتر گفت سونو چهار ماهگی رو انجام نمی دم باید بری بیرون. گفت بزرا شنبه برو تا مطمئن باشی که دیگه جنسیتش هم معلومه. اومدیم خونه خودمون. شام حاضر کردم تا بابا بیاد. روز قبلش هرچی به بابا گفتم مرخصی بگیر تا با هم بریم دکتر قبول نکرد. تا از در اومد تو بهش گفتم نیومدی با هم بریم دخترمونو ببینیم. می خواستم ببینم عکس العملش چیه که ای کاش این کار رو نکرده بودم. انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرش. ناراحتی از ذره ذره وجودی می بارید. عصبانی شد و شروع کرد به کفر گفتن. بعدش گفت از اونجا که شیرینی نگرفتی معلوم بود که بچه دختره. بابا شام نخورد. بد اخلاق شد. اشکمو در اورد بد از دیدن اشکای من انگار تازه فهمیده بود که چه کار فجیعی کرده. سعی کرد از دلم در بیاره ولی دیگه فایده نداشت. گریه هام شدیدتر شد گفت خوب حالا مگه چی شده گفتم اصلاً سونو نکردم گفت شنبه باید سونو بشی. خیالش راحت شد و گفت حالا پس چرا داری گریه می کنی؟ گفتم یعنی بابای من هم وقتی فهمید من دخترم این قدر از وجودم ناراحت شد تازه من که دومین بچه و دومین دختر بودم. اون شب شب خیلی بدی بود. ولی بابا انگار دوباره جون گرفته بود.

فرداش بابابزرگ اینا اومدن خونمون. ماجرای دیشب رو واسه مامان بزرگ تعریف کردم و گله بابا رو بهش کردم بهش گفتم که چرا بابا دیشب شام نخورد. مامان بزرگ هم بابا رو دعوا کرد. شنبه رفتیم واسه سونو باز هم بابا نیومد یعنی مرخصی نگرفت. با مامانی و دایی رفتیم. خیلی شلوغ بود تا اومد نوبت ما بشه جونم اومد توی دهنم. بلاخره اسمم رو صدا کرد و رفتم وایسادم جلوی در. جلوی در هم یه قرن گذشت. رفتم تو دراز کشیدم رو تخت. کمک خانم دکتری که سونو انجام می داد دوست خاله معصومه بود. خانم دکتر داشت سونو انجام می داد و یه اصطلاحات انگلیسی به همکارش یعنی دوست خاله معصومه می گفت. گفت و گفت تا رسیدبه sex. دلم داشت کنده می شد. گفت male. آره male male male. پر در اوردم تو پسر بودی پسر. از خوشحالی داشتم می مردم. اومدم بیرون به مامانی گفتم پسره. گفت من که بهت گفته بودم. شیرینی گرفتیم و اومدیم خونه باباجون. دایی ها واسم اسفند دود کردن خیلی خوشحال بودم.

عصر رفتم خونه و بعدش هم بابا اومد گفت چه خبر گفتم بی خبر. به خودم قول داده بودم تا به دنیا بیای جنسیت رو به بابا نگم. هرچی گفت چیزی بهش نگفتم. گفت شیرینی خریدی پس پسره گفتم واسه سالم بودنش شیرنی خریدم. این قدر التماس کرد که بهش گفتم. از خوشحال داشت دیوونه می شد اون شب انگار واسه اولین بار از وجودت خوشحال بود. گفت خودم آدم بدی هستم ولی خدا انگار خیلی دوستم داره هرچی ازش خواستم تا به حال بهم داده. خلاصه با آرش پری شب از زمین تا آسومون فرق داشت. 

فردا شبش با باباجون اینا رفتیم خونه بابابزرگ. مامان بزرگ ازم پرسید چی شد گفتم که پسره . اون هم خیلی خوشحال شد. 

پسندها (4)

نظرات (2)

مامان پانیمامان پانی
6 بهمن 96 14:55
غمگین
مامان جونمامان جون
22 اردیبهشت 98 11:06
ولی فکر کنم خربزه گرم هستش و برای پسر شدن میخورن... همون خربزه ها کار خودشونو کردن و آقا آرش رو به مرادش رسوندن...
مامان ارشیا و پانیا
پاسخ
خدا بگم چیکارت نکنه!!!"😘