دوچرخه
دیروز دم غروب بود که عمه زهره اومد خونمون. بابا هم شب کار بود. موقع رفتن گفت: ارشیا بابا فردا صبح صبحانه خورده و حاضر و آماده باش تا به هم بریم دوچرخه بخریم. من که کپ کردم. چی؟ یعنی چی شده که بابا خودش پیشنهاد خرید دوچرخه رو داد؟
امروز صبح 8:15 بود که از خواب بیدار شدم. هر کاری کردم تا زود پاشی حاضر و آماده شی گوش به حرفم ندادی. اخرش هم بابا اومد و حاضر نبودی. بعدش هم با هم رفتیم خیابون واسه خرید دوچرخه.
رفتیم صاحب الزمان بابا ما رو پیاده کرد و رفت ماشین رو پارک کنه. دوتا دوچرخه فروشی اونجا بود با هم رفتیم دوچرخه ها رو دیدیم تا بابا بیاد. آخرش هم یه دوچرخه نارنجی انتخاب کردی.
تو مغاره بقلی یه دوچرخه سبز خوش رنگ بود من عاشقش شده بودم ولی بابا یه باره رفت سر اصل مطلب و با آقای فروشنده داشت روی قیمت چونه میزد. دیگه نمی شد بریم توی اون مغازه.
وقتی دوچرخه رو خریدیم کلی ذوق کردی و تا رفتیم پیش ماشین سوارش بود. وقتی هم بابا داشت می زاشتش رو صندلی های عقب تو در ماشین بودی و وقتی بابا می خواست در رو ببنده در محکم خورد تو سرت.