آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 30 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

دو ماهگی جونم

1389/2/27 23:26
436 بازدید
اشتراک گذاری
 
عزیز دلم الهی قوربونت بشم. دورت بگردم. الهی فدای اون نگاه کردنت بشم. داری کم کم بزرگ میشی و هوشیار. قبل از این خیلی کم می شد که  در طول روز بیدار باشی. یا خواب بودی یا شیر می خوردی یا گریه. وقتی خاله این عکس ها تو دیدد گفت مگه ارشیا چشم هاشو هم باز می کنه. این روز ها میان ترم های بابا ارش شروع شده روزهایی که بابا امتحان داره شب قبلش میایم خونه بابا جون تا بابا درس بخونه. خودم هم اصلاً درس نمی خونم. دوست دارم فقط پیش گل پسرم باشم.
راستی رم موبایلم هم سوخت. تمام عکس های یک ماهیت هم . خیلی ناراحت شدم خیلی گریه کردم. خودم تنیل بازی در اوردم. باید هر چند روز یک بار رم رو خالی می کردم. فقط حالا چند تا دونه عکس از یک روزه گیت دارم اون هم توی گوشی خاله بود. 
 
 

 

 

 

 

 

 

 

سی و سه روزه بودی که بردیمت ختنه  کردیمت. من که اصلاً نمی تونستم نگاه کنم. فقط وقتی دکتر بی حست کرد گریه کردی دیگه بعدش  اصالاً کریه نکردی. حتی نق هم نزدی. همش می ترسیدم شب غوغا به پا کنی که این طور هم نشد. راستی موقعی که آقای دکتر داشت کارشو انجام می داد روش جیش کردی. اون هم نه یه ذره و دو ذره انگار دو روز بود که خودت رو نگه داشته بودی. 

 

 

 

 

علاوه بر اینکه رم موبایلم سوخت عکس هایی که با دوربین مامانی اینا ازت گرفته بودم هم خوب از آب در نیومدن داشتم دیونه می شدم. دلم می خواست موهامو هم دونه دونه بکنم.  این عکس ها رو بعد از دیدن عکس هایی که دایی از عکاسی اورد با گوشی دایی محمود ازت گرفتم. 

 

 

 

 

 

هر وقت می خوام ازت عکس بگیرم سریع می خوابی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 فردای شبی که 40 روزت تموم شد میان ترم داشتم. رفته بودیم خونه باباجون تا مامانی نگهت دره و من درس بخونم. اون شب نمی دونستم خوش حال باشم واسه 40 روزه شدن پسرم یا غصه امتحان فردامو بخورم. فرداش باید تنها می موندی تا من برم دانشگاه. 

 

هر بار می برمت حمام کلی از موهات می ریزه. البته تا حالا خودم تنهایی حمومت نکردم. همش با مامانی می برمت حمام.

 

 

 

 

مامانی باباجون خیلی دلشون واست تنگ میشه. با اینکه هر وقت بابا خونه نیست میان دنبالمون و میریم اونجا ولی هر بار یه بهانه ای جور می کنن میان تا ببیننت. یه بار به بهانه ی پوشک یه بار دستمال مرطوب بعضی وقت ها واست لباس می خرن از راه میان اول خونه ما و بعدش میرن خونه خودشون. این لباس رو هم باباجون و مامانی واست خریدن.

 

 

 

 

تا حالا با خودم خیابون نبردمت وقتی می خوام چیزی برات بخرم میزارمت خونه باباجون با دایی سریع می رم و بر می گردم. 

تا سوار ماشین می شی خوابت می گیره. تا پیاده می شیم بیدار می شی. 

این عکس ها رو با کمک دایی ها ازت انداختم. مامانی خونه نبود . وقتی دید لختت کردم تا ازت عکس بگیرم کلی دعوام کرد. عکس هات رو هم واسه خاله فرحناز ایمیل کردم. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان پانیمامان پانی
6 بهمن 96 14:58
بغل