آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 26 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

آقا ارشیا و احیا

1393/4/29 12:34
288 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه بابا عصر کار بود. عمو اینا هم دیروزش رفته بودن نرمه. واسه همین بعد از اینکه بابا رفت سر کار رفتیم خونه بابا جون. من می خواستم بخوابم تا شب بتونم بیدار بمونم. رفتم تو اتاق دایی و تا عصر خوابیدم. ولی بیچاره مامانی و دایی ها که آقا ارشیا نزاشت پلک رو پلک بزارن. بعد از افطار هر ترفندی به کار گرفتم تا بخوابی چاره ساز نبود. واسه همین هم با خودمون بردیمت مسجد. ساعت 10.5 رفتیم . ساعت 11.5 آقا ارشیا غرق خواب بود. مسجد خیلی گرم بود. واسه همین هم زنگ زدم به دایی تا بیاد ببردت خونه باباجون.

پسندها (3)

نظرات (0)