آقا ارشیا و احیا
جمعه بابا عصر کار بود. عمو اینا هم دیروزش رفته بودن نرمه. واسه همین بعد از اینکه بابا رفت سر کار رفتیم خونه بابا جون. من می خواستم بخوابم تا شب بتونم بیدار بمونم. رفتم تو اتاق دایی و تا عصر خوابیدم. ولی بیچاره مامانی و دایی ها که آقا ارشیا نزاشت پلک رو پلک بزارن. بعد از افطار هر ترفندی به کار گرفتم تا بخوابی چاره ساز نبود. واسه همین هم با خودمون بردیمت مسجد. ساعت 10.5 رفتیم . ساعت 11.5 آقا ارشیا غرق خواب بود. مسجد خیلی گرم بود. واسه همین هم زنگ زدم به دایی تا بیاد ببردت خونه باباجون.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی