آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 29 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

سومین ماه زندگی عشقم

1389/3/27 22:5
466 بازدید
اشتراک گذاری

 

خردادماه، ماه خیلی پرکاری واسه من و بابایی بود. آخه امتحانات من و بابایی توی این ماه بود.
اوایل خرداد ماه با هم واسه اولین بار رفتیم نرمه. بابابزرگ می خواست واسه گل پسرم گوسفند سر ببره ولی بابا نزاشت. قرار شد بمونه واسه دفعه ی بعد که همه باشن. ولی دیگه ...
خیلی سخت گذشت. به خاطر یه گل پسر که هر پنج دقیقه یک بار خودشو خیس می کرد و من که از آنا جرئت نمی کردم پوشکت کنم. و بعدش ماجرای کهنه شستن و خشک کردن. اصلاً همکاری نکردیشاکی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسر کچل من همیشه موهاتو واست فشن می کردم. باباجون بدش می یومد از این کارهیس

 

 

 

انگار به عکس گرفتن حساسیت داشتی تا چندتا عکس ازت می گرفتم سریع پلک هات سنگین می شد.سوال

 

 

سوم خرداد رفتم واست این لباسو واست خریدم.

 

 

 

 

 

قوربون خندیدنت توی خواب. خواب چی می بینی

 


10 یا 11 خرداد بود که با هم رفتیم خونه عمه زینب واسه اولین بار .
عمو آیت هم اونجا بود. داشت واسه آخر هفته آخرین هماهنگی ها رو می کرد. آخه آخر هفته، 13 خرداد جشن نامزدیش بود. من چون می ترسیدم گل پسرم گرما زده بشه نرفتم ولی بابا آرش باهاشون رفت نور آباد. 
 همون روز،13 خرداد، روز زن و صد البته روز مادر بود. امسال به یمن وجود گل پسرم واسه اولین بار تبریک شنیدم.محبتبوس

 

باز هم عکس

 

 

 

 

 

 

من که قهرم

 

آشتی آشتی

 

 

 

و اما از امتحانتم بگم و گل پسرم
خیلی سخت بود. واسه اولین امتحان یه شب قبلش رفتیم خوابگاه. البته مامانی هم باهامون بود. گل پسرم بچه ی خوبی بود شب برخلاف همیشه راحت خوابیدی. راستی خاله معصومه و عمو حمید هم شب اومدن پیشمون یکی دو ساعت رو بروی خوابگاه توی چمن ها نشسته بودیم.
واسه امتحانات بعدی هم با مامانی می رفتیم مامانی می نشست توی نماز خونه و من امتحانم رو می دادم و بعد برمی گشتیم. واسه امتحان آخر هم شب قبلش رفتیم خونه خاله معصومه. اون امتحان شد بدترین امتحان عمرم. خیلییییییییییییییییییییییییی بد شد. 
بابا هم که اصلاً به این کارا کاری نداشت همه ی زحمتمون افتاده بود رو دوش باباجون اینا.
طبق ماه پیش هر وقت هم بابا امتحان داشت می رفتیم خونه باباجون تا بابا بتونه درس بخونه.آخه خودت بهتر می دونی شب ها خیلی بد می خوابی و صد دفعه از خواب بلند می شی و شیر می خوری. بابا هم که اصلاً توی این مورد هم کاری نمی کنه.


 

 

یکی دو زور قبل از اینکه امتحاناتم شروع شه رفتم این لباسو واست خریدم.

 

 

گل پسرم کم کم باید خودمون رو واسه اسباب کشی حاضر کنیم و بریم خونه جدید و این خونه رو با همه ی خاطرات خوب و بدش واسه همیشه ترک کنیم.

من که خوابیدم.

 

 

این لباس رو هم مامانی واست خرید. 

محبت

 

 

مامان چرا شورت منو این قدر کشیدی بالاکچل

 

 

 

مامان هنوز داری عکس می گیری .گریه

 

 

 

من که الان می خوابم .خندونک

 

 

 

دیدی خوابیدم.

 

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان پانیمامان پانی
6 بهمن 96 14:59
تشویق