آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 14 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 12 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 4 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

عروسی

1393/6/22 13:32
430 بازدید
اشتراک گذاری

عروسی دایی هم با همه ی خاطرات خوب و بدش، خستگی هاش و استرس هاش گذشت. بعد از تموم شدن ماه رمضون دیگه حسابی فضای عروسی توی خونه ی باباجون حاکم شده بود. رفت و آمدها و خرید کردن ها و آماده کردن خونه دایی و برنامه ریزی ها و .... خیلی چیزهای دیگه. منو گل پسرم از یه هفته قبل از عروسی اومدیم خونه باباجون که دیگه نخواییم واسه رفت و آمد به بابا آرش التماس کنیم. البته بابا آرش هم حسابی از خجالتمون در اومد. 

اول می خوام از سختی ها و خاطرات بد عروسی بگم.

1. اول از همه عذاب تهیه لباس عروسی بود. که کل شهر رو با خاله گشتیم ولی اون لباسی رو که می خواستم پیدا نمی کردم. بابا هم که اصلاً پا نمی داد بریم اصفهان خودم هم که از بس با نه تو کار اورده بود از تنها اصفهان رفتن واهمه داشتم. 

تصمیم گرفتم پارچه بخرم و بدم خیاط اون مدلی که مد نظرم بود بدوزم و از شانس بد من خیاطی که بهش اعتماد داشتم گفت تا مهر اصلاً خیاطی نمی کنم مشکل گردن پیدا کردم.

بلاخره اینقدر گشتم تا اتفاقی یه لباس پیدا کردم که با چند تا اصلاح می شد همون که من می خواستم. بردمش پیش اون خیاطی مغازه دار معرفی کرده بود. بعد از دو هفته رفت و آمد پیش خیاط و توجیه شدنش که من از این لباس چی می خوام . هفته سوم که رفتم دیدم به لباس گند زده. پایین لباس که باید کوتاه می شد رو خراب کرده بود یه طرف لباس یه ده سانت از بقیه جاهاش بیشتر کوتاه کرده بود و اگه می خواست دوباره همه رو به اون اندازه کوتاه کنه لباس کوتاه می شد. بدتر از همه این که خیاط زیر بار نمی رفت می گفت عیب از لباست بود. من خراب نکردم. آستر دامن لباسم کوتاه بود بهش گفته بودم یه آستر بلند و کلوش جدا واسش بدوزه که اون هم افتضاح شده بود. لباس دکلته بود. گفته بودم به حجاب واسم بدوزه که اون رو هم خودش ورداشت گفت قبول دارم این حجاب خرابه واسه خودم پول پارچه شو بهت می دم. که آخرش هم پول پارچه رو زد زیرش و نداد. خلاصه می خواستم یه آبرو ریزی راه بندازم که خاله نزاشت. 

حالا من مونده بودم با یه لباس خراب بدون حجاب و یه روز مونده به عروسی. کلی اعصابم خورد شد و گریه کردم. آخرش با همون لباس و یه زیر سارافونی باز هم همه می گفتن بهترین لباس مجلس واسه تو بوده. 

آقا ارشیا هم یه شب قبل از حنا بندون با بابا آرش رفت خرید. این قدر رو لباس خودم اعصابم خورد بود که من باهاشون نرفتم. به بابا گفته بودم یا کت و شلوار واسش بخر یا یه پیراهن سفید و کروات با شلوار مشکی. بابا هم اصلاً گوش نداد یه لباس مزخرف واسه گل پسرم خرید. این قدر ازش بدم اومد که حتی از گل پسرم عکس هم نگرفتم.

2. با توجه با خاطره بدی که از عروسی خودمون داشتم و شده بود کابوس زندگیم. همش استرس داشتم عروسی دایی مثل عروسی خودمون بشه. بدتر از همه اینکه بد از شش سال هنوز ملت زخم زبون می زدن. اگه این شانس رو داشتم که به عقب برگردم و یکی از اتفاقات گذشته رو اصلاح کنم حتماً عروسی رو از زندگیم حذف می کردم و می رفتم زیارت.

3. در نهایت اعصاب خوردی هایی که بابا آرش واسم راه انداخته بود. بابا خیلی نامردی کرد این عروسی رو زهر مار واسم کرد. با بهونه گیری های بی جا ، بی محلی هاش و در نهایت با شکستن دلم. باشه ما هم خدایی داریم ایشاالله اگه عمری باشه تو عروسی عمه و عمو جبران می کنم. 

و اما خاطرات خوب و خوشی ها

1. اول از همه اینکه عروسی بدون اتفاق بدی و با خیر و خوشی تموم شد و زبون ملت سرم دراز نشد.

2. عروسی از یه هفته قبل شروع شد و بزن و برقص های شبانه کلی حال داد. 

3. خاطرات خوبی که موقع تمیز کردن خونه دایی و موکت کردنش و چیدنش و در نهایت حجله بستن پیش اومد کلی شیرین بود. 

در کل عروسی خوبی بود و با اینکه 1200 نفر مهمون داشتیم عروسی مدیریت شد و همه با خوبی رفتن. بدون دعوا و بحث و ..... مطمئنم دایی هیچ وقت از مرور عروسیش ناراحت نمی شه.

گل پسرم هم تو این عروسی حسابی آتیش سوزوند و شیطونی کرد. هر وقت هم من داشتم می رقصیدم می یومد می گفت مامان من هم می خوام برقصم و خلاصه یه قری به کمر می داد. یه سرما خوردگی بد موقع هم حال گل پسرم رو حسابی گرفت.

 

پسندها (3)

نظرات (1)

مامانیمامانی
7 خرداد 97 11:51
انشالله عروسی بچه هاتون