آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 25 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

پارک با اعمال شاغه

1393/6/29 23:0
278 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز با آجی زهرا اینا رفتیم پارک. بابا سر کار بود اگه هم بود فرقی نداشت.

در کل به من و گل پسرم خوش نگذشت. یه جورایی از تو چشممون در اومد. هر بار می رفتیم پارک می گفتی می خوام سوار ماشین برقی بشم و چون من روم نمی شد و صد البته چون بابا هم باهامون نبود باید به اجبار بی خیالش می شدی. اون روز خاله آجی زهرا و بچه هاش هم اومدن پارک. من هم از آیناز خواستم تو رو باخودش ببره سوار کنه. فکر می کردم آیناز بلدهخطا. ولی دیدم نه شاکی. دیگه هم نمی شد بیارمت بیرون. چند بار محکم با ماشین خوردین به دیواره ها بعد که اومدین بیرون دیدم بله سرت خورده بود به فرمون و لبت پاره شده بودعصبانی. زیاد خون نیومد ولی حسابی ترسیده بودی. مثل چی از کرده ی خودم پشیمون شدم. ولی همین که کلی ذوق کرده بودی روی به زخم لبت می ارزیدچشمک.

تو پارک هم چند بار خوردی زمین و چند جای پات حسابی کبود شدغمناک. از سرسره ی بادی هم چند بار با کله اومدی پایین. آخر سر هم اومدی بشینی روی میله های کنار پارک که از پشت افتادی و کمرت حسابی زخم شدگریه.

 

پسندها (3)

نظرات (2)

خاطره
30 شهریور 93 0:59
وای خدای من چقدر سخت .. صدقه بزار دختر.. این همه آسیب دیده بچه.. اما واقعا به لحظه خوشحالیش می ارزه همه سختی ها.. چی بگم ارشیا بیشتر با باباش می ره پارک بدون مامان. من بدبخت هم هر وقت خودم می برمش از تو چشمم در می آد. ارشیا کلی بازی کرد ولی اخر سر با اینکه کلی زخم و زیلی شده بود نمی خواست بیاد خونه.
مامان اميرحسين
30 شهریور 93 12:59
خاله قربونش بره ولى اشکال نداره به قول معروف بازى اشکنک داره سر شکستنک دا ره ايشالا چهار ستون بدنش سالم باشه اين زخما زود خوب ميشند