آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 25 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

شب یلدا و ۲۸ صفر ۹۳

1393/10/4 15:44
517 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه که از مهد اومدی کلی ذوق داشتی چون خانومتون یه برچسب زده بود روی دستت. شما هم طبق معمول اون رو به کلکسیون برچسب ها اضافه کردی.

 

یک شنبه صیح هم بعد از صبحانه زنگ زدیم به دایی محمود تا بیاد دنبالمون. آخه مامانی مطابق هر سال روز 28 صفر شله زرد نذر داشت. طبق معمول هم بابا همراه ما نیومد. بعد از شله زرد هم خونه باباجون موندیم. شما هم خوابیدی. آخه قرار بود شب یلدا هم خونه باباجون باشیم. شب یلدا تولد دایی مسعود و محمد هستش. البته تولد دایی 29 اذر هست ولی هر سال به یه روز تاخیر برگذار می شه. دایی محمد دانشگاه بود. پارسال هم دانشگاه بود. دم غروب بابا آرش هم اومد اونجا. دایی سعید اینا هم بودن. 

شما لج بازی می کردی و می گفتی تولد منه. بعدا واسه دایی ها تولد می گیریم. بعدش هم کلی گریه و زاری کردی که فشفشه و ترقه می خوام. یه نیم ساعتی طول کشید تا شما آروم شدی و مراسم شروع شد. بیچاره دایی مسعود راسما تو حاشیه بود و شما همه کاره. روی کیک تولد یه پرنده تزئینی بود که شما گفتی می خوام بزارمش روی تخم کلاغ هایی که بابا از نرمه اورده تا جوجه هاشون در بیاد.

 

 

 

 

 

 

دوشنبه هم خونه بودیم.

سه شنبه هم سالروز شهادت امام رضا بود. بابا روز کار بود و ما هم خونه بودیم. صبحش آجی زهرا اینا اومدن خونمون و ظهر هم با عمو ایمان رفتن خونه بابا بزرگ اینا. من هم چون اولاً سرگرم نقاشی بودم و درثانی چون حوصله شیطونی های شما و آجی زهرا رو نداشتم نرفتیم اونجا. بابا ساعت 5 اومد و 5.5 با هم رفتیم خونه بابابزرگ. بعد از شام و رفتن عمو جهان گیر اینا اومدیم خونه خودمون.

چهارشنبه صبح شما رفتید مهد و من هم فنی حرفه ای. ظهر هم که اومدی یه ستاره رو پیشونیت بود. باباجون اینا صبحش رفته بودن اصفهان برای عمل چشم دایی مسعود موقع برگشت دنبال ما هم اومدن و باهاشون رفتیم خونشون. زن دایی ناهار حاضر کرده بود. بد از ناهار شما خوابیدی. شبش ساعت 7 قباله برون خواهر زن عمو فهیمه بود. باباجون هم دعوت داشت ولی ما نه. ساعت 8 شب هم اومدیم خونه با دایی محمود.

پنج شنبه صبح هم بابابزرگ اومد خونمون و بابا هم عصر کار بود. دیگه خونه باباجون نرفتیم.

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان پانیمامان پانی
4 بهمن 96 8:00
͠​͠​͠​͠​͠​محبت