آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 25 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

این چند روز

1394/1/8 14:07
607 بازدید
اشتراک گذاری

سومین روز عید هم خیلی آروم و بی هیچ خبری گذشت. فقط اینکه اون روز بابا عصر کار بود و بعد از ظهرش هم زن عمو بابا بزرگ اینا و عمو داریوش رفتن مراسم یکی از فامیل های زن عمو.

ما هم خونه موندیم تک و تنها. من هم حالم زیاد خوب نبود همش خواب بودم و شما موندی و تبلتت. عصرش خواستیم بریم خونه باباجون که فهمیدیم اونها هم مهمونی دعوتن و مندیم خونه.

چهارمین روز عید تا ظهر که باز هم اتفاق خاصی نیافتاد و ساعت 12.5 بود که عمو جهان گیر اینا زنگ زدن که داریم میایم خونتون. ساعت 1 بود که اومدن یه ساعتی بودن و رفتن.

بعدش هم واسه اولین بار با بابا  رفتی حمام و بعدش هم  خواب. بابا شب کار بود و رفت سر کار .

توی پنجمین روز عید بابا ساعت 9 از سر کار اومد و بعد از صبحانه خوابید. ما هم رفتیم خونه باباجون. خاله معصومه هم اونجا بود. ساعت 3 اومدیم خونه. حوالی ساعت 5 بود که عمو یحیی اینا اومدن خونمون و بعدش هم عمه زینب اینا. بعد از رفتن عمه اینا بابا خواست بره نونوایی که من و شما هم باهاش راهی شدیم. آخه نونوایی محله خودمون بسته بود و بابا خواست با ماشین بره.

واسه شام همبرگر درست کردیم و شما هم درست چیزی نخوردی.

تو ششمین روز عید هم شما با بابا و بابابزرگ رفتین نرمه. اولین مسافرت سال 94 رو بدون مامان رفتین. من هم رفتم جواب آزمایشمو گرفتم و بعدش واسه نی نیمون لباس خریدم و اومدم خونه. بعدش دایی سعید اومد دنبالم و رفتم خونه باباجون و ساعت 3 هم اومدم خونه. وقتی اومدم خونه شما خونه بودیید.

بابا گرفت خوابید و من هم لباسای نی نی مون رو نشونت دادم. انگار تازه باور کرده بودی که واقعاً داریم نی نی دار می شیم. فکر کنم یه کم هم حسودیت شد. 

 

 

عصرش عمو آیت اینا اومدن خونمون و ساعت 8 هم با هم و آنا رفتیم خونه عمو یحیی اینا. وقتی از خونه عمو یحیی اینا برگشتیم تازه شام خوردیم.

جمعه صبح هم با عمو آیت و عمو یحیی و آنا اینا و عمه زینب اینا همگی با هم رفتیم بهارستان خونه عمو جهان گیر. بعد از ناهار هم رفتیم خونه عمه میترا اینا. خونشون خیلی کوچولو بود و ما هم یه گله شما بچه ها هم حسابی آتیش سوزوندین.

بعد از خونه عمه میترا رفتیم خونه عمو داریوش. یه ساعتی اونجا بودیم و بعدش رفتیم خونه خاله معصومه و بعدش هم دوباره اومدیم خونه عمو داریوش. قرار بود بریم سی و سه پل ولی مردها زدن زیرش و نشستن فوتبال دستی بازی کردن.

دادا کسری هم حسابی آجی زهرا و دادا امیر علی رو گوش مالی داد. تو اون خونه از یه طرف صدای مردا می یومد که داشتن بازی می کردن از یه طرف صدای جیغ زهرا و امیر علی و از یه طرف صدای نق و نوق ما خانومها.

بعد از شام هم اومدیم خونه. راستا دادا کورش هم لطف کرد کل اطلاعات رو تبلتت رو پاک کرد. دلم واسه عکس ها می سوزه.گریه

و اما امروز

امروز بابا روز کار بود و رفت سر کار. صبح ساعت 9 هم عمو آیت اینا رفتن خونه پدر زنش نور آباد. شما هم اون سی دی رو که دیشب دادا کورش بهت عیدی داد رو گذاشتی که نگاه کنی. ساعت 11 هم با هم رفتیم خانه بهداشت واسه پایش 5 سالگی شما و تشکیل پرونده واسه نی نیه جدیدمون.

قدت بلند تر شده بود و نسبت به دفعه قبل وزن که اضافه نکردی هیچ 300 گرم هم کم کردی.

 

پسندها (4)

نظرات (0)