یه روز خیلی بد با یه پسر بدتر
دیشب بلاخره رفتیم روپوشت رو سفارش دادیم و بعدش یه سر رفتیم خونه باباجون.
امروز صبح بابا رفت نرمه ما رو هم گذاشت خونه باباجون.
گل پسرم چون هنوز مریض بود دوباره نرفت پیش دبستانی.
از لحظه ورود به خونه باباجون سر ناسازگاری گذاشتی.
اولش با تفنگ ترقه ای که با خودت اورده بودی.همش رو تو صورت باباجون خالی کردی،
بعدش مامانی سبزی خرید واسه اش نذری فکر کردم اگه سر گرم اونها بشی بدخلقی یادت بره
ولی نه بدتر کردی
شروع کردی به داد و بیداد و اذیت کردن
کلی از سبزی ها رو قاطی کردی و ارخرش با کتک دست ورداشتی.
بعد دوباره برگشتی که می خوام کمک کنم و دوباره اذیت.
بیچاره مامانی كه مجبور شد دست از کار بکشه تا شما رو زودتر ناهار بده و بخوابونه.
دیگه داشتم گریه می کردم که دست از لجبازی برداشتی و خوابیدی.
من هم بعد از ناهار خوابم برد و با صدای داد و بیداد شما بلند شدم.
دیدم مامانی داره سبزی می شوره و شما همچنان اذیت می کنی.
سر خورد کردنشون هم جون ملت رو به لب اوردی.
اخرش هم انداختمت تو ماشین دایی سعید و رفتیم خونه.
تو خونه فرستادمت تو اتاق بالا تا یه کم به کارهایی که انجام داده بودی فکر کنی!
ولی مگه کوتاه اومدی.
تا بابا اومد روانیم کردی.
خلاصه سنگ تموم گذاشتی.
نمی دونم واسه مریضیت بود یا ...