آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 14 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 12 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 4 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

تاسوعا و عاشورای ۹۵

1395/7/21 21:28
367 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام گل پسرم

دوشنبه بابا هنوز نرمه بود منم صبحش با آجی پانی رفت خونه باباجون و قرار شد دایی بیاد دنبال شما تا از مدرسه بیای خونه باباجون‌.

عصری قرار بود بابا بیاد خونه من برگشتم ولی شما گفتی می خوام شب برم چای خوری و حسینیه واسه همین هم نیومدی. بابا از نرمه اومد شب کار بود و رفت سر کار.

فردا صبحش ( صبح سه شنبه) بابا از سر کار که اومد ما هم اومدیم خونه بابا جون. مطابق هر سال دسته های عزا داری اومدن در خونه باباجون اینا.

بعد از ناهار من و بابا و آجی پانی اومدیم خونه ولی شما باز هم موندی اونجا.

بابا دوباره شب کار بود و رفت سر کار.

صبح امروز ( چهار شنبه) با از سر کار اومد خونه و قرار شد بیایم دنبال شما و با هم بریم امامزاده شاهرضا.

پارسال چون آجی پانی تو دل مامان بود و من زیاد حالم خوب نبود نتونستم باهاتون بیام. ولی شما وقتی اومدی کلی ذوق داشتی که هیات کتل رو دیده بودی و با آب و تاب واسم تعریف می کردی.

امسال هم دلم می خواست به هیات کتل برسیم و خدا رو شکر همین که رسیدیم هیات داشتن از امامزاده می یومدن بیرون. یه مقدار از مسیر رو همراهشون پیاده رفتیم. بعدش رفتیم تو صحن امامزاده. که البته اجازاه نمی دادن خانوم ها برن تو صحن و شما و بابا و آجی رفتین . راستی قبل از امام زاده اول رفتیم سر خاک عمو کورش. از اونجا با دایی علمدار( دایی بابا ) رفتیم سمت امام زاده.

نزدیک های ظهر بود که تصمیم گرفتیم برگردیم خونه. وقتی اومدیم سمت ماشین عمو ایت اینا رو هم دیدیم.

عصر شما دوباره گفتی می خوام برم چای خوری. واسه همین هم با بابا بردیم گذاشتیمت خونه بابا جون.

 

 

 

 

 

 

عشق

 

پسندها (3)

نظرات (0)