آجی زهرا اومد
دیروز صبح دایی سعید که می خواست بره گریه کردی تا باهاش بری. بالاخره باهاش رفتی. عصرش هم با باباجون اینا رفتی امامزاده شاهرضا و یه تفنگ خریدی. دیروز عصر زن عمو و آجی زهرا اومدن. اجی زهرا ما رو نمی شناخت. امروز صبح هم نماکار اومد تا طبقه بالا رو نما کنه. بابا دیشب شب کار بود کل صبح و کل بعد از ظهر رو خواب بود. الان تو داری با تفتگت بازی می کنی و بابا داره حرص می خوره.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی