یه روز پر از آجی زهرا
امروز صبح بابا حالش خوب نبود کلا خواب بود تا موقعی که رفت سر کار. صبحی وقتی عمو آیت داشت ماشینو از تو پارکینک در می اورد بلند گفتی مامان عمو آیت رفتش بیا بریم خونه آجی زهرا . فکر کنم عمو آیت هم فهمید. یه نیم ساعتی رفتیم بالا. بعد از ظهر عمو تو حیاط داشت حفاظ بالکن شونو رنگ می کرد زن عمو و آجی زهرا هم اومدن پایین . گل پسرم هم رفت کمک عمو چه کمکی؟ بعدش هم زن عمو آجی زهرا رو گذاشت پیشمون رفت بالا تا به کاراش برسه. آجی زهرا هم یه نیم ساعتی مهمونمون بود.
عمو یحیی هم اومد. یه کم تو حیاط موند و رفت. بعد از شام دوباره رفتیم بالا. عمو یه عالمه باهات بازی کرد البته آجی زهرا. آجی زهرا کلی کیف کرد تا حالا این جوری روت مسلط نشده بود. آخه گل پسر من همیشه واسش قلدری می کرد.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی