یه روز کامل خونه بابابزرگ
امروز قرار بود مثل دیروز دوباره بریم خونه باباجون. تو حیاط بودم داشتم لباسا رو از رو بند جمع می کردم که یکی زنگ در رو زد و ارشیا هم همین طوری آیفن رو زد، فکر کردم دایی محموده ولی دیدم بابابزرگه، می گفت دوباره تدین قراره بیاد اونجا و آنا هم دست تنهاست بیاید کمک. چیزی طول نکشید که دایی محمود هم رسید. بین زمین و هوا مونده بودم و صدالبته عصبانی! که چرا دیشب بابا آرش چیزی نگفته! هی چی یه نیم ساعتی نشستیم، یه چای دم دادم و بعدش شما دوتا رو با دایی فرستادم خونه باباجون و خودم رفتم خونه بابابزرگ، یعنی دایی من و بابابزرگ رو هم رسوند.
تازه سفره ناهار جمع شده بود که دایی جوجه ها رو پس اورد. ارشیا هم که به موقع رسیده بود دلی از عزا در اورد البته به قول خودش خونه باباجون اینا واسه ناهار کتلت خوردم ولی سیر نشدم. بعد از اینکه مهمونا رفتن می خواستم با دایی محمود هماهنگ کنم که بیاد دنبالمون تا برگردیم خونه که دیدم آنا داره تدارک شام می بینه، عمه زینت اینا هم اومدن یه ساعتی نشستن و رفتن، بعدش عمو یحیی اینا اومدن، دیگه موندیم بابا هم ساعت ۵ از سر کار که اومد زنگ زد بهم و دید که ما هنوز اونجاییم دیگه اومد اونجا.
شام کله پاچه داشتیم و وای که ارشیا و امیرعلی چقدر حرص زدن واسه خوردن. ساعت ۹ دیگه از اونجا بلند شدیم و زدیم بیرون، اول رفتیم کارت ملی دایی رو گرفتیم چون ماشین هنوز به نام دایی هست بابا باید از جانب دایی محمود می رفت اعلام مفقودی پلاک می کرد.
اخرش هم خسته و کوفته برگشتیم خونه، پانیا که تو ماشین خوابش برد.