آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 14 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 12 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 4 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

اولین شب بدون دخترکم

1397/4/9 14:01
369 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر گلم

پری روز قرار شد بریم نور اباد واسه مراسم بابای زن عمو و قرار بود یه شب هم اونجا باشیم.

چون راه طولانی بود و هوا گرم تصمیم گرفتیم و شما و داداش جون رو بزارم خونه باباجون. ارشیا بارها شده که بدون من رفته اونجا و خوابیده ولی این اولین بار دخترکم بود که شب بدون مامان باشه.

اولش ترسیدم نکنه بدون من نمونی و اذیت بشی و البته اذیت کنی. ولی خوب دیگه دل رو به دریا زدم و پنج شنبه بابا شما دو تا برد گذاشت خونه باباجون و خودمون هم با عمو جهان گیر و عمو داریوش راه افتادیم و رفتیم. 

وای که جقدر شبش دلم هوای دختر کوچولومو کرد. وقتی زنگ زدن و خاله گفت خوابیده چقدر دلم اروم گرفت. فردا صبحش که النا اینا اومدن یه باره دلم گرفت و دلم دخترکم رو خواست. 

دیروز ساعت ٢ راه افتادیم و حوالی ٨ شهرضا بودیم و بعدش من اومدم خونه باباجون جوجو هامو دیدم.

 

خدایا هیچ مادری رو از پاره تنش جدا نکن.

 

پسندها (19)

نظرات (11)

❤فاطمه جون❤❤فاطمه جون❤
9 تیر 97 14:03
الهی آمین💐
❤فاطمه جون❤❤فاطمه جون❤
9 تیر 97 14:05
الهی امین🌸💙
مامان صدرامامان صدرا
9 تیر 97 17:22
آمین❤❤❤
مامانیمامانی
9 تیر 97 17:44
الهی آمین
مامان مریممامان مریم
9 تیر 97 19:00
آمین❤

10 تیر 97 5:33
الهی آمین🌹🌹🌹
عمه فروغعمه فروغ
10 تیر 97 11:28
آمین عزیزمگل...زندگیتون با وجود نازنینشون همیشه گرممحبت
mahsamahsa
10 تیر 97 20:27
مادر بودن همينه ديگه آدم وقتي پاره تنش كنارش نيست حتي براي ساعتي دلش شورش رو ميزنه و دلتنگش ميشه البته اينم بگم كه من وقتي ازدواج نكرده بودم اگه مامانم ميرفت بيرون و دير ميكرد هم همينطوري بودم و دلم مثل سير و سركه ميجوشيد
مامان فاطمه
12 تیر 97 0:09
ماشالله خدا حفظشون کنه.انشالله همیشه زیر سایه ی شما و باباشون شاد و سرحال باشن
sarasara
17 تیر 97 15:45
الاهی آمین
واقعا دوری از بچه خیلی سخته وقتی پدر بزرگ محیا مریض میشه بیمارستان شبا میزارمش خونه عمه جونش وای که چقدر دلتنگش میشم شبش گریم میگیره و صبح ساعت 8 زنگ میزنم که صداش و بشنوم حتی بعضی وقتا بیمارستان موندش طولانی میشه میگم بیارینش یکی دوساعت ببینمش بعد ببرینش 
همه میگن تو بیشتر وابسته ی محیا هستی تا اون 
البته محیا هم بیقراری میکنه اما با ماشین میبرن دورش میدن حواسش پرت میشه
مامان ارشیا و پانیا
پاسخ
انشالله که پدر بزرگ رفع کسالت بشن که دیگه شما دو تا از هم جدا نمونید.