آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 25 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

یه مهمونی و یه عالمه مریض

1392/9/25 16:02
189 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه صبح بابا آرش صبح از سر کار اومد. نزدیک ظهر بود که با عمو آیت اینا رفتیم خونه بابابزرگ اینا. گل پسر من، بابا آرش، آجی زهرا، زن عمو مهوش، آنا، دادا کسری، زن عمو اکرم همگی مریض بودن. بعد از ناهار هم همگی رفتیم خونه عمو یحیی اینا. عمو یحیی و امیرعلی هم از همین سرماخوردگی گرفته بودن ولی بهتر از بقیه بودن. عمه زینت اینا و بردیا و مامانش هم اونجا بودن. هنوز ننشسته بودیم که بابابزرگ گفت برگردیم. از خونه عمو یحیی اومدیم خونه خودمون. شبش هم عمو آیت رفت سر کار. من و گل پسرم هم چون بابا آرش شب کار بود رفتیم بالا پیش زن عمو خوابیدیم.

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان پانیمامان پانی
14 بهمن 96 13:30
محبت